کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

راز مثلت وین .... مسکو ....تهران




*سام علامه

خشایار محسنی نامی است که اینروها هر طرفدار تازه وارد فوتبال هم به واسطه برنامه دوست قدیمی من عادل فردوسی پور او را می شناسد ... چهره ای مرموز با کلی علامت سئوال که همگان کنجکاوانه می خواهند بدانند او که بوده و از کجا سر از این مستطیل سبز درآورده.....

من ، خشایار محسنی را بیش از 15 سال است که می شناسم و خوب هم می شناسم... در برهه ایی به او خیلی نزدیک بودم... و بعد از کلی ماجرا.....

و حالا چند سالی است تمام این آشنایی حرمتش سلام و علیکی است و بس....

پسری اصلاتا تهرانی از خانواده ایی که زاده پایتخت بودند... در سن 14 سالگی به اتریش رفت... دبیرستان و دانشگاه را با نمرات خوب به پایان رساند و شد دکتر خشایار محسنی ... پزشکی که در سال 1997 قهرمان بوکس کشور اتریش در وزن 75 کیلو شد...

این موجود عجیب از سال 1999 تا 2004 در بیمارستانی در وین کار می کرد ولی از سال 2004 به بعد طب را کنار گذاشت و رفت سراغ فوتبال پر حادثه ... مدیر برنامه های سابق فرهاد مجیدی .. مهدی پاشاراده ... علی لطیفی...خداداد عزیزی و مهرداد میناوند در روزهایی که وارد این فوتبال شد فکرش را هم نمیکرد که روزی از روزهای خدا برروی آنتن پر بیننده ترین برنامه تلویریون جمهوری اسلامی به یکباره هنرپیشه نقش یک باشد... ازحسن خشتک ( حسن شهرستانی ) و سوسن و ایرج ... به یکباره شد مافیا و من عجیب نگران این واژه هستم که هدر می شوند در قضاوتهای آبکی....

او خیلی کارها انجام می دهد... ناهارش را با کریموف روس می خورد و شامش را در وین با مسئولین سفارت جمهوری اسلامی تا جایی که محرمانه ترین محموله های خبری و اطلاعاتی در باره برنامه های هسته ایی ایران را با خود به وین میبرد و صبحانه مفصلش را در ابتدای میدان قدس در خیابان شریعتی در قهوه خانه ایی محقر با املت و 2 عدد نان سنگگ بدون هیج کسی و چیزی می خورد .....

کریموف مالک باشگاه ماخاچ قلعه .... غلامحسین شعبانی مدیر مسئول ابدی مجله دنیای ورزش .... و بقول بعضی ها حزبی مشکوک که نامش را فتنه می گذارند ... و بعضی کله گنده های نظام که نامشان را نمی شود گفت ... مغر متفکر خشایار محسنی در این سالها بودند.... او در صدای آمریکا از سرکوبگران ملت ایران در انتخابات دفاع می کند و پرچم اسرائیل را در قلب اروپا پائین می کشد و در باشکاه اشتروم گراتس قمه می کشد ... آنوقت ضربان قلب مردم را می گیرد و خدایی ناکرده آمپول هم به آنها می زند....

پدیده اینروهای مملکت ما کسی است که تیم ملی را برای اردو به اتریش می برد و پرسپولیس از هتل رانده را در اروپا جمع و جور می کند و خرجشان را می دهد.

دوست نزدیک دبیر فیفا .... میشل پلاتینی و کلی ارتباطات مهم ..... حالا نامش را مافیا می گذارند و کلاهبردار یا برده دار... البته او خود نیر در تلویزیون اسلواکی می گوید فوتبال امروز برده داری مدرن است... جمله ایی که سازمان حقوق بشر را بر علیه اش می کند...!

اما دوستی و ارتباطات او خلاصه در خارج از مرزها نمی شود ... حشمت مهاجرانی اولین کسی بود که پدیده محسنی را فهمید..او در تمام بده بستانهای محسنی بوده و آگاهی کامل داشت پزشک دیروز و مافیای امروز چه ها که نکرده است .... بعد از او ناصر حجازی خدا بیامرز و علی پروین که همیشه در مقابل محسنی دستانش را بالا می برد و می گوید محسنی من آماده ام تو سرم را کلاه بگذاری ... علی پروین را یکبار در اردوی دی استرادا در دوبی همراه محسنی دیدم ... خوشحال و خندان از سفری رایگان و کاباره تهران و عارف و... رقص عربی ...!

از پدیده محسنی گفتن پایان ندارد .... او از سال 2004 با کرییموف روس آشنا شد ... میلیاردربلوک شرق محسنی را از نظر مالی به سمتی برد که او حالا مالک یک باشگاه اروپایی است ... خشایار محسنی خلاف نمی کند .... او شعاری خوش مزه دارد من نه قاچاق انسان می کنم ونه قاچاق اسلحه و نه قاچاق مواد مخدر ...

من از روحیاتی که از او سراغ دارم مطمئنم او پولش را از غیر این راه ها در میاورد .... و البته غیر از فوتبال... از کجا و با ارتباطات با کی ؟!خدا عالم است ... و لی به این نکته ایمان دارم که او عزیز کرده اینور آبی ها و آنطرفی هاست که می تواند با آرامش در فرشته خیابان تختی ... بنشیند و چیپس و ماستش را مزه مزه کند .... او خیالش از مرادن پشت پرده راحت است برادر

برای مهناز بانوی سینمای ایران

در میان تمام اتفاقات تلخ این روزها ... وقتی کامت را نوبر  به شیرینی کلام یک ستاره  می کنی که تو در تمام این سالها به تواناییش ایمان داشتی حالت خوش می شود... آنوقت است که اشکی می ریزی از سر رضایت ... لبخنذی می زنی از سر غرور... بعد موبایلت را در تاریکی شب پیدا می کنی تا تمام این حال خوب را با او قسمت کنی ... برای مهناز دیشب نوشتم که چقدر خوبه آدمها اینقدر خوب بزرگ بشن و قد بکشن... تولد سوپر استاری بنام مهناز افشار در سینمای خسته این روزهای ایران مبارک ما ... مبارک مردمان ایران زمین... مبارک همه ...!


                                                                                                  سام علامه

                                                                                            شنبه 14 آبان 1393

بازهم جدایی حبیب و حمید

بازهم جدایی حبیب و حمید

 

قصه از کجا شروع شد....!

 

استیلی برای هیئت کاشانی مربیگری می کند

                                                                  *سام علامه


زمستان 4 سال پیش بود ... سرمای سگی و خشک تهران که آدما حال هیچ کاری رو ندارن... حوالی ساعت 8 شب ... دکتر محسنی بمن زنگ زد ... که بیا بریم ته خیابان هاشمی، دعوتمون کردن برای شام ....  خشایار محسنی شاید خودش را با آوردن آری هان به پرسپولیس در فوتبال ایران بیشتر از قبل معرفی کرد ... بعد از آنهم باشگاه داری در اروپا فضای کاریش را به سمت و سوی دیگری برد ... کلا" آدم عجیب غریبی است و فوتبالی ها برایش اسمهای مختلفی گذاشتند که شاید خوشمزه ترینش مال علی پروین باشه ..... بگذریم ... در خانه ایی قدیمی و با دو حیاط قد قوطی کبریت چهره مرد درشت اندامی رو دیدم که به او حاج  حبیب کاشانی می گفتند... دوست قدیمی حمید استیلی که چهره ظاهر و صلاحی داشت با نشانه هایی از عبادت های بی پایان برروی پیشانی .... بر سر سفره حمید استیلی بود ، فرزند آقای کاشانی و بیادی از نزدیکان آنروزهای محمود احمدی ن‍ژاد ..! ((دعوا بر سر خدمت بود و وظیفه و تکلیف.... که آقای رئیس جمهور بمن دستور دادند که پرسپولیس را بدست بگیرم و از این وضعیت کنونی که محمد حسن خان انصاری فرد تیم را کشانده با اینهمه بدهی نجات بدهم و دست به دامن خشایار محسنی.... که آقای دکتر الگوهای درست مدیریتی را از اروپا برایمان بیاورید و مربی آنچنانی بیاورید که می خواهیم زمین را به آسمان بدوزیم... حمید هم در کنار مربی بزرگ کار یاد بگیرد و بعد مربی بزرگ را ببریم تیم ملی و حمید بشود سر مربی پرسپولیس...

در ضمن شان حشمت مهاجرانی هم باید حفظ بشود ....!

آغاز قصه از اینجا شروع شد ... حبیب کاشانی بعد از چند ماه به پرسپولیس آمد ... او که همیشه نسبت به انتخاب حمید استیلی تردید داشت وارد پروژه اردشیر لارودی شد ... لارودی قطبی را به کاشانی معرفی کرد ... و او را بهترین گزینه برای تیم ملی ایران دانست نه پرسپولیس ... کاشانی که حالا از فوتبال خوشش آمده بود سودای ریاست فدراسیون فوتبال را در سر داشت و با این آینده نگری که بعد از چند ماه رئیس فدراسیون فوتبال می شود قطبی را به پرسپولیس آورد تا او را با خود به تیم ملی ببرد و نیمکت خالی از مربی نصییب حمید استیلی شود..... حمید هم با این روئیا تیم خودش را بست و دو دستی تقدیم قطبی کرد ... اما چون فوتبال ایران دارالمجانین است میانه علی آبادی و کاشانی شکر آب شد و خود علی آبادی عاشق کرسی فدراسیون فوتبال ... و همین باعث شد نه حبیب کاشانی به ریاست برسد و نه حمید استیلی به مربیگری پرسپولیس ... تا اینکه کاشانی یک شبه بخاطر قهرمانی پرسپولیس از سمتش برداشته شد و استیلی آرزوی رسیدن به مربیگری سرخهای پایتخت را  غیر ممکن می دید .

چند سال گذشت تا حبیب کاشانی برگشت ... اینبار همه منتظر استیلی بودند که در آن زمان با استیل آذین خوب نتیجه  می گرفت ... ولی بازهم حاج حبیب رفیق گرمابه و گلستانش را دور زد و علی دایی را آورد تا حمید قصه ما همچنان با متانت در هیئت های حاج حبیب اشکی از سر صبر و دستی از سر اجبار بزند ....حتی وقتی علی دایی استعفا داد و حمید هم از شاهین بوشهر استعفا داد تا شاید حمید به لشگر سرخ برسد اما بازهم کاشانی یک نه بزرگ گفت تا علی همچنان بماند و بدترین نتایج تاریخ پرسپولیس رو با بدترین تیم تاریخ پرسپولیس بگیرد ...

قصه ادامه داشت... 5 هفته به پایان فصل همه مطمئن بودند با اختلاف شدید دایی و کاشانی دیگر جای علی در تیم حبیب کاشانی نیست... وقتی او در برنامه نود، کاشانی را متهم به همه چیز کرد همگان مطمئن بودند که دیگر دایی با کاشانی نه فالوده می خورد نه هیئت می رود نه صبحانه دو نفره در شورای شهر .... و استیلی روی جلد مطبوعات شد سرمربی پرسپولیس ... حتی دادن برنامه توسط دایی بیشتر شبیه یک سیاسی بازی توسط دایی و کاشانی بود برای سرگرمی مردم و فریب افکار عمومی .... حتی در روز ولادت حضرت علی بازهم استیلی با دکتر محسنی به هیئت حبیب کاشانی می رود و کاشانی قسم می خورد که حمید تو انتخاب اول و آخر منی ...! بعد از آن پای کمیته فنی را وسط کشید تا با شوت آنها  حبیب کشانی تیمش برنده شود و از هر اتهامی هم خودش را تبرئه کند او خودش هم میداند که از  انتخاب استیلی می ترسد ....!

 

قصه عوام فریبی ادامه  داشت تا در آخرین روز خرداد 90 در یک ظهر داغ  و جان سخت بازهم حبیب کاشانی رفیق همیشه اش را دور زد و بخاطر فشار هایی  از بالا و پائین علی دایی را به عنوان سرمربی  تیمش معرفی کرد ... تا استیلی از همه جا رانده و مانده تنها ترین آدم این روزهای فوتبال ما باشد و قربانی سیاست های سعیدلو و دروغ پردازی های کاشانی ...

...و آخرین تیمی که برای استیلی مانده شاید هیئت حبیب کاشانی باشد ،که دیگر اشکش نه برای علی و حسین  بلکه برای غریبی و مظلومیت خودش است  ...!


چند خط برای رضا صفدری

قسم به جان گل سرخ که تو زعفرانی بودی

 

رضا صفدری هم رفت ... به همین سادگی ، از دیروز تا الان تمام بودنهایش برایم تداعی می شود، از تا هشت و نیم و شبهای تابستان ، از سد لار و سام جان گفتنهاش ، از وقتی که به پدرم پیغام داد وقتی برنامه های سام رو می بیبنم یک بسته سیگار

می کشم از بس کیف می کنم ، تا یکسال پیش که در جام جم برنامه داشت و بهش زنگ زدم و کلی نازش رو کشیدم، دیروز وقتی در میان این همه بد شانسی های پرسپولیس دوست داشتنی من عادل فردوسی پور بی مقدمه خبر رفتنش را داد خواستم به موبایل همیشه روی پیغامگیرش زنگ بزنم و بگویم ببین اینبار چه شایعه ایی برایت درست کردند. اما اشکهای پدر بند نمی آمد . شاید اگر اینبار هم صالح علا بنویسد قسم به جان گل سرخ رضا بیدار شو ، او دوباره برروی این صفحه ظاهر شود و برایتان زعفرانی بودن آرزو کند.

                                                                                                                   سام علامه

2011........ به همین راحتی!

2011 .... به همین راحتی ...!

 الان من در جایی زندگی می کنم که بیست و هشت دقیقه قبل وارد سال 2011 شد.... پر از توپ و رنگ و آرزو...! به همین راحتی ...!

بعد از این همه اتقاق ... بعد از این همه بالا و پایین پریدن.... بعد از این همه خون و جگر خوردن ها...! بعد از این همه تنهایی ها ... بعد از این همه نفس نفس کردن ها... سال 2011 آمد ...!

حالا آمده است که چه غلطی بکند و چه گلی به سر  ما بزند  را نمی دانم ... آنچیری که برایم در این تنهایی مطلق عیان است......  خستگی بی اندازه حالم است ..... !

روزی روزگاری گلشیری خدابیامرز در سرمقاله اولین شماره کارنامه نوشت... این قمار آخر است ... 

حالا اگر من در این سن و سال اینرا بگویم شاید بهم بخندید .... اما باور کنید این آغاز آخرین آغاز است... از هر چیزی که بوی تازگی بده حالم بهم میخوره... دلم بوی نم و خاک می خواهد... دلم کلی گذشته می خواهد... دلم ایستادن می خواهد... دلم حوصله می خواهد... دلم می خواهد بمانم ....! 

پس این قمار آخر است ...! تا ته بودنم می مانم ...! ولی اگر روزی نبودم ، دیگر دنبالم نگردید که نیستم...!

2011...به همین راحتی ...! به امید بودن....

                                                                                   سام علامه

                                                                                30 دقیقه بامداد اول ژانویه 2011

برای علیرضا امیر قاسمی

از پس این سالهای بی تکرار ....!

 

همیشه سیاه نوشتم... تلخ و گس و بی قافیه... انگار این قلم هیچوقت نباید روی رنگی بودن به خود ببیند... همیشه به سیاه نمایی متهم شدم... در هر روزنامه و مجله ایی که نوشتم... هرجا که کاغذی را  خط خطی کردم... فقط از غلطها نوشتم.... خوبی ها را گذاشتم برای خودم که تک و تنها ببینمشان... اما چند روزی بود که دلم هوای یک تکه ی رنگی کرد... هوای یک خون تازه...  هوای هزار لبخند بعد از اشک... هوای تمام خوبیهای دنیا که من دیدم  و ننوشتمشان...!

پس،ْ از یک اتفاق رنگی می نویسم... اتفاقی که در این سال و ماه و روز و ساعت شفاف در حافظه تاریخ ثبتش می کنم...

 

"من بهترینم ".... وقتی برای اول بار هفت سال پیش علیرضا امیر قاسمی این را به من گفت ، همه وجودش توی ذوقم خورد... اما از پس تمام این  روزهای رفته امروز اینرا  فریاد می زنم... او بهترین است ... در میان تمام آدمهای این حرفه که از کودکی ام در کنار سه پایه دوربین پدرم تجربه شان کردم و دیدمشان می توانم اینرا بگویم که علیرضا امیر قاسمی مهمترین  اتفاق تلویزیون های ایرانی  بعد  از انقلاب اسلامی است.... !

نه  بخاطر نگاه و کار و کارنامه خوش رنگش که دلایلی لازم است ولی کافی نیست ... بلکه  بخاطر باور بهترین بودن است که در لحظه لحظه ی  تصاویر خوش رنگش می شود آنرا حس کرد.... چند روز پیش به یکی از دوستان تلویزیونی گفتم که خداوند در عین عدالتش بی عدالت است که در تقسیم هوش و ذکاوت و سلیقه  ، تمامش را برای علیرضا امیر قاسمی خواست و برای دیگر بندگانش به متوسط بودن قناعت کرد ... او جاه طلب است ... خودخواه است.... او برای بهترین بودن حتی بی رحم است ... اینها خاصیت تمام آدمهای بزرگ دنیاست... دیروز به شوخی به او گفتم در تمام این سالها هیچوقت از کار من تعریف نکردی... فقط خندید ... ولی من او را برای همه کارهای کرده اش ستایش کردم.... به خوب  او رسیدن کار سختی است...

اینرا خوب می دانم ...  

 

همه اینها را  نه به عنوان کسی که سالهاست با او کار می کنم بگویم... نه ! بی رحم تراز آنم که با این قلم ...و  کاغذ  ... ستایش گر کسی یا چیزی باشم... آنهایی که در این دوازده سال مرا خواندند می دانند که خطوط من حوصله این وا‍ژه ها را ندارد..!

یکروز بعد از یک دعوای طولانی علیرضا بر سرم فریاد زد... که تو هیچوقت نمی توانی خوب بنویسی... و این بخاطر کج سلیقه ایی و سیاه نمایی توست...

ولی رفیق همیشه ...!دیدی ، اینبار شد ...!

دوباره کات... دوباره طپش... دوباره بازی از سر ....!

وقتی بابک بهم زنگ زد و گفت بیا  همه چیز رو  از نو شروع کن ...وقتی صدای علیرضا را از پس فرسنگها فاصله و از ته دلتنگی یک سال و نیمه شنیدم... تمام خاطرات فردا را بدست روزگار سپردم ...!

دوباره کات ... دوباره طپش ... دوباره بازی از سر.... و مردی که به اندازه تمام روزگارانی که زیستم دوستش دارم.... اما خودش نمی داند....!

حالا این کاعذ سفید وسوسه تمام خوبیهاست.... این نوارهای بی جان... این چراغ های روشن ...و این چهره خسته ... که به نگاهی بند است و به کلامی از دور دستها.... که زنده می شود و جان می گیرد....

هفت سال پیش علیرضا امیرقاسمی گفت : وقتی پیش من کار کردی دیگه نمی تونی پیش کس دیگه ایی کار کنی ... و حالا بعد از این سالهای رفته  می فهمم...


.....دوباره کات.... دوباره طپش .... و دوباره خدای اطلسی ها که قرار است پناه بی کسی ها باشد...


دوباره بازی از سر .... نقطه سر خط...!


                                                                                                     سام علامه

جان من است این .........!


آخرین باری که کاغذ را برای ورزش خط خطی کردم بر می گردد به سالهای دور ... آن وقتها که شاگردی مسعود بهنود را می کردم و آروزیم سردبیری روزنامه ایی ورزشی بود.... تمام دل مشغولی ام این مستطیل سبز بود.... در دنیای ورزش می نوشتم و سرمست بودم از این اتفاق.... بعد از این همه سال که نوشتم و هیچ خطش ورزشی نبود .... حتی ذره ایی دلم برای این فوتبال تنگ نشد .... اما بعضی وقتهای نمی شود حافظه را پاک کرد و در برابر آنچیزی که

می بیبنم حرفی نزد...

علی کریمی یک اتفاق بزرگ برای فوتبال ماست... اینرا وقتی خیلی جوانتر از امروز بود به او گفتم... وقتی همراه با اکبر عزیزی به خانه پدری اش در مارلیک کرج رفته بودم....همین عاصی بودنش را دوست دارم... این بداخلاقی اش هم شیرین است... او اگر مثل همه ما بود که جادوگر نمی شد... این تفاوت هاست که مارادونا با پله فرق می کند ... و کریمی دوست داشتنی تر از علی دایی است...اما سردار اجرلو را هم خوب می شناسم ... همیشه پشت سرش هم گفتم که او بر خلاف ظاهرش دوست داشتنی است... سالم است... اما در زندگی پر گناه همه ما

زمینی ها ....

پاسدار امروز ارزشهای انقلاب اسلامی هم منزه نیست.... من هیچوقت آن شبی را که آرش برهانی جوان را از یک مهمانی به کلانتری بردند را فراموش نمی کنم... آرش آنزمان در پاس بازی می کرد ... یعنی خدمت سربازی می کرد... آرش به سردار آجرلو زنگ می زند... او به کلانتری می آید... دست پر هم می آید... با قراردادی دوساله... که کارت را درست می کنم به شرطی که با پاس دوساله ببندی... این همان پاسداری از ارزشهاست؟!

این را هم باید گفت که سردار ارزش گرا... همیشه در خصوصی ترین مسائل کارمندانش دخالت می کند... یک روز با رفیق همیشه قاسم کیانی به خبرگزاری ایپنا که زیر مجموعه باشگاه پاس به مدیریت سردار آجرلو بود رفتم... وقتی در سالن ناهار خوری مشغول خودن غذا بودیم ... سردار را می دیدم که بالای میز همه خبرنگاران میرفت و سئوالی می پرسید... به کیانی گفتم بین چقدر این مدیر خوبیه ... حتما؛ داره از کیفیت غذا می پرسه... به بالای میز ما رسید ؛ سئوالی پرسید که حیرت کردم...(( شما نمازتون رو خوندید ؟؟))

اصولا آدمهایی از این جنس ...حریت انگیز اند.....و منجی باورهایی هستند که شاید خودشان ذره ایی در باطنشان به آن عمل نمی کنند... 

علی کریمی اتفاق تکرار نشدنی فوتبال ماست.... علی دایی بهترین حرف را زد... با کریمی بی رحمانه برخورد شد...

... دوباره این مرداد داغ....!

نه !  دیگر  آن شناسنامه صادره از ناحیه یک که سین سامش را بدون دندانه نوشته است ... بهانه

خط خطی کردن این خطوط نیست ... حالا این منم در این فصل سرد که بدنبال من می گردم.... 

این مرداد داغ برای من بهانه تمام خوبیهاست در این لحظه های نایاب از خوبی ...

بیست و یکم مرداد ... وقتی است  که من آمدم تا باشم... بجنگم... برای تمام دوستاشتنی های این روزگار ... برای تمام دلتنگی ها ... برای بزرگ شدن و شمردن موهای سپید پدرم.... برای خطوط بی رحم روزگار بر چهره مادرم.... برای لبخند های زلال مادر بزرگم که همه چیزم است ...ولی  خودش نمی داند... برای تمام بدیهایی که کردم... تمام دلهایی که شکستم.... برای چینی ترک خورده دل خودم..که به نگاهی بند است و به آهی...

دوباره این مرداد داغ ... با بیست و یکم خوش رنگش ...که بنام من است ... و این شمعهای ناتوان که تمام آروزهای خوش را در آن زردی کم طاقتش نگه داشته و به فوتی بند است....

تولدم مبارک...همین.....! 


                                                                                                               مرداد ۸۹

                                                                                                              سام علامه

برای داریوش و دنیای این روزای ما

به ماه بوسه می زنم ..... به کوه تکیه می کنم .... به من نگاه کن ، ببین به عشق تو چه می کنم..... 


این ابتدای ترانه بازی داریوش در دنیای این روزای من است .... یکی از باهوش ترین مردمان این روزگار .... که می داند در کدام بزنگاه چه بگوید و چه بکند .... بزرگترین دلشکستگی ما در این زمانهای بی تکرار همین است.... که ستارگان تمام نشدنی نمی دانند کدام راه درست است ... وقتی داریوش در فصل تازه از زندگی رنگی ترو تازه پیدا می کند .... هشدار می دهد که باید از پایان دوباره آغاز کنی .... حتی جلوی دوربین های تلویزیون بخندی ... و ( کافه موکای) شیرین بخوری... عاشق بشی... و از فریاد زدن آن نترسی ... که در دنیای این روزای ما عاشق شدن جرم نیست..... 
اما دنیای این روزای من یک ترانه خوانی وطنی است ... آنوقت است که تو در خود ترانه قد می کشی و در آسمان ایران امروز رها می شوی .... آنوقت است که می فهمی دوباره زنده شدی ..... در همین حال با قیصر بغض می کنی و اشک نمی ریزی .... به حرمت 30 سال ایستادگی قیصر که حالا می خواهی بیاید و انتقام تمامی این روزگاران تلخ را برای مملکت بگیرد .... داریوش خوب بلد است اشک ما را دربیاورد.... 
دنیای این روزای من را چندین بار گوش بدهید....که دنیای این روزای ماست ............!