درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری
درباره من
به شهادت شناسنامه ... در خرما پزان مرداد به دنیا آمدم و خواسته و ناخواسته آواره این زندگی شدیم .... ۱۴-۱۳سال بیشتر نداشتم که مهر روزنامه نگاری خورد تخت سینه ام و نوشتن شد حرفه ام .... و حالا سخت ترین کار دنیا نوشتن است ... آنهم عاشقانه نوشتن ....چاپ بیش از ۱۰۰۰ مقاله در روزنامه های وطن ..... کار کردن در تلویزیون ایران ....و تلویزیون طپش که این آخری را برای همیشه در کارنامه پر فراز نشیب زندگی ام می گذارم که دوستش دارم و به آن افتخار می کنم ...... تنهایم و این تنهایی را دوست می دارم.....و تنها دلخوشی ام این خطوط است و رسیدن به نوشته هایی که قرار هستند متولد شوند در فرداهای روشن ...در آزادی مملکتم ....ایرانم ...
ادامه...
بازهم باران بارید .... این آخرین فریادهای فصل سرد است .... دوروز مانده به آخرین ماه سال .... بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذ رنگی ....حالا صدای فرهاد سرتاپایم را نو می کند .... "احساس غریبی می کنم ، دوریم .... خیلی دور .... من بدنبال تکیه گاه نمی گردم ... من می خواهم در کنارم باشی" .....سردم شد .... سوز آمد ... خیره بهآینه و چین و چروکهای صورتم که زیر این کیلوهای اضافی گم شده اند ......عروسک عشقم راست می گفت .... حالا دلمشغولی های من در جغرافیای یک جوان معمولی نمی گنجد ... همه از اعمال رئیس جمهور می نالند و من از بوی گند نفسهایش متنفرم .... اما همه این تفاوتها نمی تواند من را عاشق نکند .... من را گرفتار یک حس خوب و دوست داشتنی نکند .... اینها نمی تواند من را یار نداند .... همراه نداند ..... دستانت را باز کن و این پیرمرد کوچک را در آغوش بگیر ..... عروسک عشقم بهانه می گیرد ... این چند خط بربام بهانه های عاشقانه اش بود و بس ... بخوانید و زندگی ایام ما را به تصویر بکشید.....
سام علامه
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 ساعت 06:39 ب.ظ