اینروزهای بی حوصلگی بهانه نمی شوند برای حس نکردن عشق در این لحظه های ناب زندگی .... حالم خوب است ... پر شدم از خالی شدن در این جزر و مد روزگار .... حالم خوب است ... خرابم نکنید که آوار می شوم بروی سرتان .........!
می گذرانم زندگی را با رفقای جدید و قدیمی ... با آنها که تکه ایی جدانشدنی از این نوستالژی زندگی هستند ... با آنها که باورهای فردا می شوند .... خوبم و هستم ... مثل همیشه ... بی انگیزه و خسته .... حالا کارم شده رفتن به قفس تنهایی و قلیان کشیدن و دل خوش به اینکه سیگار را ترک کردم و سالمم ...... همه چیز خوب است ... دوستان زیادی مانند مژگان پرسیده بودند عکس پست قبلی چه ربطی به مطلبش داشت ... در جمهوری اسلامی همه چیز به همه چیز ربط دارد دوست عزیز ..........راستی در ماشینم با مارتیک بدجوری حال می کنم ..... آتش می زند این صدای مخملی به جان خالی از عشق من ........!
وقتی کسی زیر درختی می خوابه ... مدیون کسی است که سالها پیش اون درخت رو کاشته ..........پس بیایید امروز یک درخت بکاریم تا آدمهای زیادی را مدیون خودمان بکنیم ........
موفق باشید
امروز مال شماست
برگرفته از مردم ایران سلام
تا حالا مردن را تجربه کردید ؟! ...حالا می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم : خدا را دیدم .... حس کردم .... و اگر کفر نباشد در اوج خوشبختی بوسیدمش ..... سفر چند دقیقه ایی به بارگاه پروردگار انقلابی به پا کرد در این جان ..... حالا می خواهم بمانم ... نمیرم ..... زندگی ارزش مردن ندارد .... پس تا اطلاع ثانوی درهای قبرستان را ببندید که خدا گفت حالا حالا ها باید بمانی ........!
عادت می کنید …. به این باران … به این آفتاب بی جان … دوباره کلاه و شال و دستکش … در صف بی انتهای انتظار …. " آقا نوبت ما ست " ….. بوی سیگار مانده … صدای خمیازه بغل دستی … نگاه مستاصل یک کودک معصوم ….دویدن … نشستن … ایستادن …. خط خطی کردن …و قصه ایی تکراری به نام زندگی ….باری ! عادت می کنید با شما تا خود همیشه .
( تکیه ایی خاطره انگیز که برای اول مهر نوشته بودم و دوباره چشمهایم را بارانی کرد )
عادت می کنید …. به این باران … به این آفتاب بی جان … دوباره کلاه و شال و دستکش … در صف بی انتهای انتظار …. " آقا نوبت ما ست " ….. بوی سیگار مانده … صدای خمیازه بغل دستی … نگاه مستاصل یک کودک معصوم ….دویدن … نشستن … ایستادن …. خط خطی کردن …و قصه ایی تکراری به نام زندگی ….باری ! عادت می کنید با شما تا خود همیشه .
(تکه ایی خاطره انگیز که برای اول مهر نوشتم و دوباره چشمانم را بارانی کرد )
جام ملتهای آسیا شروع شد .... الکی به خودم هیجان دادم .... این تیم ملی دوست داشتنی تر از تیم جام جهانی است .... نه بخاطر نبودن دایی و برانکو شاید بخاطر مشکلات ریز و درشت مملکت که همه اش را بدست توپ گرد می سپاریم ...راستی کوله پشتی فرزاد حسنی هم شروع شد ... مثل همیشه با آن خنده های لج در بیار و با آن کلام شیرین و تلخ و از خود راضی ... فرزاد را بخاطر همین چیزهایش دوست دارم .... شیشه ماشین ها در این هوای جهنم پایتخت پائین است .... از ترس مصرف بنزین .... بنز سوارها عین خیالشان نیست .... عجیب شبیه آقازاده ها هستند ..... مملکت مال انهاست و ما ول معطلیم ....... راستی در این آفتاب سوزان یک لیوان آب خنک بدجوری می چسبد............!
پی نوشت : قالب وبلاگ را عوض کردم ... خوشم نمی آید ... اگر شما هم خوشتان نمی آید بگویید نابودش کنم ...!
(هم میهن بسته شد .... به همین راحتی .... با مردمان راحتی هستیم .... همانطور که راحت می کشیم و راحت هم زندگی می کنیم ...)
(این همان صدام حسین هست که هزاران هزار جوان عاشق این مملکت را به زیر خروار ها خاک فرستاد و این همان هوگو چاوز است که صدام حسین جلاد را در آغوش گرفته ..... بقیه اش با خودتان ....)
(لیلی نیکو نظر خیره به افق که ابری ابری است )
(این هم علیرضا امیر قاسمی .... یار روزهای رفته که حال هوایش را در این ثانیه های بی کسی دارم )
وقتی خبر بسته شدن هم میهن را شنیدم حالم خراب شد .... وقتی عکس لیلی نیکو نظر را روی پله های بی کس هم میهن دیدم بغض کردم .... یاد روز تعطیل شدن امتیاز افتادم .... که تنها و بی کس قفل را بر در زدم و از آن ساختمان قدیمی شرق تهران پائین آمدم و تا خود شهرک غرب سیگار کشیدم و گریه کردم .....دولت فخیمه احمدی نژاد بار دیگر کلی جوان بی ادعا را بیکار کرد تا حالش خوب شود ... تا بادی به خود بدهد و در آغوش هوگو چاوز آرام بگیرد .... تا مردم نفهمند با سهمیه بندی بزنین و برق و آب به استقبال چه چیزهایی می رویند.... تا نفهمند ... تا نخوانند... تا نبینند ... بسته شدن هم میهن را با تاخیر تسلیت می گویم ......و شادباش به حامیان جهان احمدی نژادی .....
راستی صبح با علیرض امیرقاسمی حرف زدم ..... تعجب کرده بود از این کیلوهای رفته ... صدای مسعود جمالی از دور می آمد ... دلم برایشان تنگ شده ..... حالم از این آسمان وطن بهم می خورد...!
ساعت از شش هم گذشته بود .... بازهم زنگ تلفن .... بی نام ... بی نمره .... همیشه از آدمهای مجهول می ترسیدم .... یک حس عجیب تمام حضورم را داغ کرد ... یاد بوی گند سیگار مانده در ان خیابان بن بست افتادم .... با آن برگه های بازجویی .... که دم از حقیقت و آزادی می زدند .... چند بار زنگ خورد .... با تردید ........جواب دادم .........
-الو
*آقای علامه ؟
-بله ....بفرمایید!
*رفیق بازهم که تند رفتی ؟
-دیگه کجا ... من که خیلی وقته زدم جاده خاکی بیشتر از ۵-۶ ماهه ........!
*کار خوب کردی ....پس این چرند و پرندها چیه ؟
-کدوم چرند و پرندها ؟
*پس عمه من وبلاگ نویس شده ؟
-از فعالیت عمه شما بی اطلاعم ... اما این صفحه و این خطوط که حرف خاصی نمی زنند ... همه آن چیزهایی است که روزنامه های می نویسند ....!
*به هر حال از ما گفتن بود .... اگر بازهم فیلت یاد هندوستان کرده زودتر بگو تا دست بکار شیم....!
-نه !من خسته تر از ۲۰۰۰ برگه بازجویی پر کردنم .........!
*پس گوشی رو بذار و دیگه حرف اضافه ممنوع
-چشم.........!
.........و سکوتی تلخ و حس تب دار بودن در این شهر گرم ..... خیره به آینه .......دیگر توان آن شر و شوری را ندارم .... به کنار پنجره پناه می برم .... سیگاری آتش می زنم .... بهمن است و طعم تلخش بدجوری وجودم را سوزاند...........
دیروز در کنار پنجره تنهایی ام نگاهی به کاغذ پاره های غربت انداختم ...یاد داشتهایی از از سر دل تنگی ... از روزهای پر اشک .... از لحظه های رفته ... از خانه های روشن ... گرم ... از روزهای بی عشق .......بی صداقت .......و روزهای بی آسمان.... واژه هایی که می بینید ، دلتنگی های غربت است ... قسمتشان می کنم با نگاه شما.
یک لحظه بود...
یک لحظه بود وقتی ٬
در جام شیشه ای
دیدم حضور قلب غریبم را
آن قلب عاشقی که هنوزم
با یک نگاه جوان میشود.
*******
دیدم که مویرگهایش
چونان شب گرفته من
راه عبور خون را
بسته است.
دیدم که مثل من
از یادوخاطرات قدیمی
خسته است.
دیگر٬
دیوار شاهرگ من
نقشی از آفتابی چشمانت
بر سینه اش ندارد
و لرزه های گاه به گاهش
هشدار میدهد:
روز گریز از تن نزدیک میشود.
*********
یک لحظه بود وقتی٬
در چشم آهنی
از لخته های خون
گلهای سرخ را میدیدم.
اینجا ٬
پرواز تا همیشه ی رفتن
یا تا دوباره ماندن
هر روز ٬
تکرارمیشود.
بر میخیزد...
با چشمان خیس
دیوانه وار میخندد.
قلب شما٬
تا اطلاع بعدی
ا زعشق و از ترانه و از درد
از یاد خانه ی پدری
سرشار میشود...
غروب هجدهم فوریه 2005 در یک هوای دم کرده از بی معرفتی