فردا شب یلداست ....بازهم حافظ و هندوانه و انار دان کرده سرخ ....در سفره ایی به قد فرهنگ یک مملکت...به اندازه دل عاشق من که وقتی بوسه اش را از پس این همه سال گرفتم باور کردم که چقدر دوستش دارم... او حالا باید باور کند ... که این یلدا گره خورده در سرنوشت من و او .... این حافظ پر از یادگاری های پاره شده است که هنوز حسرت نخواندنش را می کشم .... آن یلدای دوست داشتنی در آن شب سرد ...با آن غصه ها....و این یلدا با نگاهای امروز ... هنوز فرصتی هست برای عاشق شدن ... درگیر شدن.... آفتابی شدن.... من دستانم را دراز کردم ... از پس تمام ان خاطرات بگیر این دست خسته را ..... به پاکی انار..... دانه دانه های زندگی ام را به پایت می ریزم......!