-
راز مثلت وین .... مسکو ....تهران
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 23:29
*سام علامه خشایار محسنی نامی است که اینروها هر طرفدار تازه وارد فوتبال هم به واسطه برنامه دوست قدیمی من عادل فردوسی پور او را می شناسد ... چهره ای مرموز با کلی علامت سئوال که همگان کنجکاوانه می خواهند بدانند او که بوده و از کجا سر از این مستطیل سبز درآورده..... من ، خشایار محسنی را بیش از 15 سال است که می شناسم و خوب...
-
برای مهناز بانوی سینمای ایران
شنبه 14 آبانماه سال 1390 16:42
در میان تمام اتفاقات تلخ این روزها ... وقتی کامت را نوبر به شیرینی کلام یک ستاره می کنی که تو در تمام این سالها به تواناییش ایمان داشتی حالت خوش می شود... آنوقت است که اشکی می ریزی از سر رضایت ... لبخنذی می زنی از سر غرور... بعد موبایلت را در تاریکی شب پیدا می کنی تا تمام این حال خوب را با او قسمت کنی ... برای مهناز...
-
بازهم جدایی حبیب و حمید
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 22:24
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA بازهم جدایی حبیب و حمید قصه از کجا شروع شد....! استیلی برای هیئت کاشانی مربیگری می کند *سام علامه زمستان 4 سال پیش بود ... سرمای سگی و خشک تهران که آدما حال هیچ کاری رو ندارن... حوالی ساعت 8 شب ... دکتر محسنی بمن زنگ زد ... که بیا بریم ته خیابان هاشمی، دعوتمون کردن برای شام...
-
چند خط برای رضا صفدری
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 12:44
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 قسم به جان گل سرخ که تو زعفرانی بودی رضا صفدری هم رفت ... به همین سادگی ، از دیروز تا الان تمام بودنهایش برایم تداعی می شود، از تا هشت و نیم و شبهای تابستان ، از سد لار و سام جان گفتنهاش ، از وقتی که به پدرم پیغام داد وقتی برنامه های سام رو می...
-
2011........ به همین راحتی!
جمعه 10 دیماه سال 1389 20:18
2011 .... به همین راحتی ...! الان من در جایی زندگی می کنم که بیست و هشت دقیقه قبل وارد سال 2011 شد.... پر از توپ و رنگ و آرزو...! به همین راحتی ...! بعد از این همه اتقاق ... بعد از این همه بالا و پایین پریدن.... بعد از این همه خون و جگر خوردن ها...! بعد از این همه تنهایی ها ... بعد از این همه نفس نفس کردن ها... سال...
-
برای علیرضا امیر قاسمی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:40
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 از پس این سالهای بی تکرار ....! همیشه سیاه نوشتم... تلخ و گس و بی قافیه... انگار این قلم هیچوقت نباید روی رنگی بودن به خود ببیند... همیشه به سیاه نمایی متهم شدم... در هر روزنامه و مجله ایی که نوشتم... هرجا که کاغذی را خط خطی کردم... فقط از غلطها...
-
دوباره کات... دوباره طپش... دوباره بازی از سر ....!
جمعه 9 مهرماه سال 1389 14:39
وقتی بابک بهم زنگ زد و گفت بیا همه چیز رو از نو شروع کن ...وقتی صدای علیرضا را از پس فرسنگها فاصله و از ته دلتنگی یک سال و نیمه شنیدم... تمام خاطرات فردا را بدست روزگار سپردم ...! دوباره کات ... دوباره طپش ... دوباره بازی از سر.... و مردی که به اندازه تمام روزگارانی که زیستم دوستش دارم.... اما خودش نمی داند....! حالا...
-
جان من است این .........!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 14:13
آخرین باری که کاغذ را برای ورزش خط خطی کردم بر می گردد به سالهای دور ... آن وقتها که شاگردی مسعود بهنود را می کردم و آروزیم سردبیری روزنامه ایی ورزشی بود.... تمام دل مشغولی ام این مستطیل سبز بود.... در دنیای ورزش می نوشتم و سرمست بودم از این اتفاق.... بعد از این همه سال که نوشتم و هیچ خطش ورزشی نبود .... حتی ذره ایی...
-
... دوباره این مرداد داغ....!
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 00:22
نه ! دیگر آن شناسنامه صادره از ناحیه یک که سین سامش را بدون دندانه نوشته است ... بهانه خط خطی کردن این خطوط نیست ... حالا این منم در این فصل سرد که بدنبال من می گردم.... این مرداد داغ برای من بهانه تمام خوبیهاست در این لحظه های نایاب از خوبی ... بیست و یکم مرداد ... وقتی است که من آمدم تا باشم... بجنگم... برای تمام...
-
برای داریوش و دنیای این روزای ما
شنبه 15 خردادماه سال 1389 12:27
به ماه بوسه می زنم ..... به کوه تکیه می کنم .... به من نگاه کن ، ببین به عشق تو چه می کنم..... این ابتدای ترانه بازی داریوش در دنیای این روزای من است .... یکی از باهوش ترین مردمان این روزگار .... که می داند در کدام بزنگاه چه بگوید و چه بکند .... بزرگترین دلشکستگی ما در این زمانهای بی تکرار همین است.... که ستارگان تمام...
-
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم....!
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 14:36
چند سال پیش مطلبی نوشتم از سوم خرداد و آزاد شدن پاره تن مملکتمان خرمشهر همیشه آباد ... ... و اما دیروز که دوباره سوم خرداد بود و روز قبلش دوم خرداد ...روح الله خمینی هم در خرداد رفت ..... در ضمن چند روز دیگر هم بیستم خرداد است .... و من عجیب این جمله را مزه مزه می کنم که (( ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم ....!)......
-
از سر بی حوصلگی
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 22:50
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 سر تاسر خیال من هزارتا باغ دلگشا است ... هزار تا عشق دم بخت منتظر یه پاگشاست ... تو سر سراش یه مثنوی ... راز و نیاز معنوی ... پس تو کجایی ابدی ؟! ... کنار این تیره شبی ....؟ چنگی میزند به دل با صدای امید نازنین ....!
-
خداحافظ همین حالا...
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 19:36
خداحافظ همین حالا ... همین حالا که من تنهام .... خداحافظ ... به شرطی که بفهمی تر شده چشمام..... حالا با خیال راحت می روم تا یک دل سیر بمیرم....... آخرین روز ته اسفند ۱۳۸۸
-
یلدای دیروز ... یلدای امروز
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 22:39
فردا شب یلداست ....بازهم حافظ و هندوانه و انار دان کرده سرخ ....در سفره ایی به قد فرهنگ یک مملکت...به اندازه دل عاشق من که وقتی بوسه اش را از پس این همه سال گرفتم باور کردم که چقدر دوستش دارم... او حالا باید باور کند ... که این یلدا گره خورده در سرنوشت من و او .... این حافظ پر از یادگاری های پاره شده است که هنوز حسرت...
-
من شروع خاطراتم ......!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 21:38
امروز یازدهم آبانماه یک هزارو سیصد و هشتادو هشت است..... سالی پر از خستگی برای مردمان مملکتم که حالا منهم تکه ایی از آنها هستم....در این باران یخ کرده پائیزی ... با این برگهای لرزان حالا فقط یک گوشه نشستن و سیگار پشت سیگار آتش زدن حالی می دهد به ته خاکستر گرفته ات.... حالا منم و این آسمان و این خاک و دلم که کلی غصه...
-
او.....
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 20:39
(( به یاد تمام گلهای نرگسی که برای این انتظار پر پرشان کردم )) امروز را در تمام لحظه های دیده ام در این دنیا بر پیشانی تاریخی زندگی ثبت می کنم...... امروز کسی که تا آخر عمرم فکر دیدار دوباره اش را نداشتم برایم پیغام گذاشت.... امروز تمام خیابانهای این شهر را دوان دوان زیر پاهایم گذاشتم تا دوباره چشمانش را در آغوش...
-
در این روزهای تب دار... در این لحظه های سبز
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 21:12
بعد از چند ماه دوباره بهانه نو شدن ... روخوانی از صفحه ایی است مطلق و بی تغییر... که به مهر ثبت احوال ناحیه یک رنگی شده است و به روزی به اندازه زندگی کردن...به تاریخی داغ و نفس گیر .....بیست و یکم مرداد ماه ....باری در این روزهای تب دار که پر شده از سبزی و امیدواری.... منهم سالروزم را در ته ذهن خاک گرفته و پر مشغله ام...
-
تازه می فهمم
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1388 19:50
نمی دانم قرار است از کجا شروع کنم ... در این سالهای تکرار فقط شروع کردم و تمامش نکردم .... تمام دوست داشتن هایم را فدای ثانیه های اکنون کردم و گم شدم در این تنهایی مطلق ... من سام علامه در این ساعت مشخص ... به تاریخی شفاف ... به سال ۱۳۸۸ خورشیدی ... خسته ترین آدم این روزگارم.... تنها ترین مردی که هرچه می کشد از خودش...
-
چند ساله شدم ؟
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 19:50
بازهم دفتری تازه که بالایش نوشته بود کاغذ خط خطی .... و یک دنیا حرف تازه ....یک مشت کله داغ .... پر از احساس از مملکتی که حالا هیچ لحظه اش مال من نیست .... و یک دنیا عشق که در حسرت رسیدن مردند و رفتند چسبیدند تخت سینه تاریخ .... حالا این صفحه روز تولدش است .... در این لحظه های بی تکرار و نایاب ... با کلی کار نکرده و...
-
مثل یک انفجار مهیب بود
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 17:56
همه چیز با شوخی و خنده آغاز شد .... روزهای انقلاب بود و هر کسی از جایی آمده بود و می خواست به جایی برود .... اما همه راهها به رم و یا واتیکان و یا حتی قم ختم نمی شد !....گروهی می خواستند راهی مسکو شوند و گروهی دیگر بلیط قطار را برای رفتن به شیلی رزرو کرده بودند ....و بعضی می خواستند ایران را سراسر فلسطین کنند .... عده...
-
محرم و مستی و عشق بازی
جمعه 20 دیماه سال 1387 17:44
-
از یلدا تا امروز......
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 16:16
بازهم در گیر و دار این همه کاغذ و یادداشت و کار.....و گم شدن...... تا چند روز نبودم .....حتی در یلدای خوشرنگ مملکتم که حسرت قرمزی دانه هایش در کوچه پس کوچه های ذهن کودکانه ام باقی مانده و بس ..... در این یلدای غربت زده بازهم همه بودند ... من و قاب عکس کهنه تختی و حافظی که هدیه عروسک عشقم بود .... پر از وسوسه های...
-
این خود عشق است ...خود زندگی
شنبه 23 آذرماه سال 1387 12:51
اینقدر حالم خوش است که غصه بازی نمی کنم با این خطوط.... عشق و شور و زندگی .... حالا فقط باید دستانم را دراز کنم و تمام ستاره های خوشبختی را یکی یکی بچینم از آسمان .... عروسک عشقم پاک و خوش رنگ و ناب به زندگی ام بازگشته ... دوباره فصل عشق بازی ... دوباره زندگی .... این خود حال است ... خود خوشبختی ..... به یاد تمام لحظه...
-
این روزهای سخت و سرد
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 20:43
تاحالا اینقدر دلتون تنگ شده که از روی اینهمه دلتنگی دلتون به حال خودتون بسوزه و های های برای دلتون گریه کنید ؟!
-
سلام به خانه پدری............
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 15:17
اینقدر خوشحالم که نمی دانید ... وصف ناپذیر است ..........بهمن ماه به ایران می آیم..... برای دیدن فیلمهای جشنواره .... در میان سرما و برف و باران.... پیچیده در کلاه و شال .... با یک کوه هیجان و اضطراب .... .......... دوباره وطن ..... سرود عشق و آزادی ........ برای دیدارش ثانیه های را می شمارم .......... تا در آغوشش...
-
آزادی ....آزادی ..........................؟
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 18:24
دلم تنگ شد ... به اندازه تمام قطراتی که امروز شهرم را خیس کرد و من غایب بودم در این عشق بازی آسمان .... من غایب بودم دراین پائیز ..... من اشک ریختم از این کوچ اجباری .... دلم خواست قدم بزنم تمام این لحظه های خوشی را ... بازهم غایب بودم ..... دلم آزادی می خواهد .... تا بتوانم یکبار دیگر در هوای وطن .... کنار سفره خانه...
-
من عاشق آغازم
شنبه 4 آبانماه سال 1387 17:29
چند وقت پش که رضا رشید پور را دیدم این اولین جمله ایی بود که به او گفتم : من عاشق آغازم .... عاشق شروع کردن اتفاقی تازه ام .... هیجانی وصف ناشنی دارم از ساخت دوبرنامه دیگر در طپش .... تصاویری که مدتها بود دنبالشان بودم ... همانند دیوانه ها هرروز خودم راگرفتار تر می کنم در این روزگار .... آغازشان می کنم و بدون خداحافظی...
-
سلام ....از پس هزار لای خاک گرفتگی
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 11:42
سلامی دوباره به آفتاب ........از پس هزار لایه خاک گرفتگی این پنجره .... از میان یک دنیا گرفتاری .... با بهانه های دوست داشتنی .....با غصه خوردن های مکرر ..... هستم ....سفت و سخت مشغول زندگی ..کار کردن ......و کار کردن........دلم تنگ شده بود .......برای این خطوط بی سقف ........ برای آن نگاهای بی نگاه که می خواندند غم...
-
خمیازه های مکرر
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 15:32
( میدونید چند وقته آبدوخیار نخوردم؟ ) فکرش رو بکن ....ساعت شش عصر ...تشنه و خسته از این ماه خدا .... وقتی اذان عشق خوانده می شود .... باد خنکی پرتاب می شود به سمت صورتت ...خنک می شوم... افطار می کنی .... عاشق می شویم .....
-
با این میهمان ناخوانده و یک دنیا گرفتاری...
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 10:08
خبری با چندین روز تاخیر .... وقتی در گیرو دار گرفتاری های روزگار بودم .... بازهم این تلفن لعنتی زنگ زد و دنیا را روی سرم آوار کرد .....بچه ام بدنیا آمد ... النازم .... تنها کسی که در این دنیا مال خود خود منه ..... حالا این بابای کوچولو قرار است زندگی یک آدم دیگر را هم بسازه ... با یک دنیا گرفتاری و تنهایی ....وقتی در...