-
غروب سوم .... می جنگم .....!
شنبه 21 مهرماه سال 1386 20:09
از صبح دویدم و نرسیدم ..... تمام تلاش خودم را گذاشته ام روی اینه زبان .. زبان نفهمشان را یاد بگیرم ... سخت است ... اما وقتی من بخواهم می شود ......این را برای هرکسی که تردید روی من دارد می نویسم .... اگر من بخواهم هر کار سختی راحت می شود ... این خواستن است که آسان می کند کار را .... پس نگران هیچ نیستم ..... سختی را به...
-
غروب دوم .... سرد و بی تفاوت
جمعه 20 مهرماه سال 1386 21:20
دلم یکهو هوای پهلوی را کرد ... با همان درختهای پر برکتش .... حالا تب کرده در این کوچه های بی خدا و ناشناس .... با طعم حرام آزادی ..... هیچکس جواب سئوال بی جواب مرا نداد ... از حالم نپرسید که نمی دانم چه حالی است ......فقط برایتان هر شب می نویسم تا باشم .... بخوانید این هذیانهای بی تکرار مرا ...........
-
غروب اول
پنجشنبه 19 مهرماه سال 1386 20:25
این غروب اول در این خاک تنهایی است ... هنوز گیچ و منگم و هیچ چیز ازم نپرسید و نخواهید که بگویم ... فعلا با چشمان درشت می نگرم پیرامونم را نه دوستی و نه یاری ... سخت است تنهایی .... رفقای اینجا تمام سوغاتی هایی است که از وطن آوردم .. این پنجره خالی و این خطوط و نگاه گرم شما ...........راستی برای چیدن ستاره باید بغض چند...
-
نه .... این قرارمون نبود
چهارشنبه 18 مهرماه سال 1386 10:32
در این آخرین بامداد وطن ... در آن سوز غمگین ... با آنهایی که دوستشان داری و پاره تنت هستند .... با تمام نگاه های منتظر و پر حرف .... امروز روز آخرین هاست .... روز بغض کردن و دم نزدن ... اشک را پاک کردن و خنده های زورکی تحویل مردم دادن ... روز نگه دادشتن خاطره .........روز به خاطر سپردن خوبی ها ... روزی که باید یادت...
-
شمارش معکوس
سهشنبه 17 مهرماه سال 1386 12:29
حالا فقط چند ساعت ... برای رفتن ... ندیدن ... دلتنگ شدن ...و یا حتی اگر خوش شانس باشم اشک ریختن ... نمی دانم این رفتن با بقیه فرق می کند ... اینرا می فهمم و باور دارم ... به روی خودم نمی آورم ... فقط خوب می دانم دیگر هیچ راهی برای ماندن و هیچ فرصتی برای برگشتن نیست ..................
-
تا صبح کنار پنجره باران زده
دوشنبه 16 مهرماه سال 1386 10:06
تا صبح کنار پنجره تمام خاطرات بارانی خودم را مانند های مانده روی شیشه مرور کردم و گریستم .... بدجوری باران می زد ... سخت و سرد ... وقتی برای اولین بار عاشق شدم ... وقتی دست انداختم و قطره قطره اش را جمع کردم .... سیگاری آتش می زنم ... بهمن مانده و خشک در این هوای لطیف و پائیزی .... سردم شد .... می چسبد ... با هر پک...
-
تو همین جایی همیشه
شنبه 14 مهرماه سال 1386 20:57
قرار نیست شوم و بد قدم باشم ... امروز حالم خوب بود .... چرایش را نپرسید .... دلمشغولی های زیادی داشتم .....تا همین دقیقه ای هم که این حروف را کنار هم می چسباندم .... پس وقتی حالم خوب است هم می گویم .......... پس نگویید که فقط اهل ناله ام ... تو همین جایی همیشه .. با تو شب شکل یک روئیاست ........ تو هیمن جایی و هر روز...
-
همین
جمعه 13 مهرماه سال 1386 10:03
ساعت حوالی چهار صبح..... بی اختیار پریدم از خواب ... عرق کرده در آن سوز موزی سحرگاه .... پرتاب کردم خودم را به سمت یک لیوان آب .... تا پهنای صورت اشک جاری بود روی گونه های یخ بسته و چشمان آتش گرفته ام .... وضو گرفتم ... این کارها را قبول ندارم ... اما آرامش می دهد وقتی خودت را وصل کنی به کسی یا چیزی ... وقتی طلب کمک...
-
ای کاش می شد
چهارشنبه 11 مهرماه سال 1386 21:38
ای کاش می شد ....... امروز کلی افسوس کارهای نکرده را خوردم .... اسمش را گذاشته ام بازی( ای کاش می شد ؟! ...) من پر از کارهای نکرده در این فرصتهای خالی از انتظارم .... لحظه هایی که می شد بود و نشد و یا نخواستم که باشم .... روزی به یکی از دوستانم گفتم با اینهمه کاری که کردم هیچ نیستم در این دنیای خالی ... امروز گفتم کاش...
-
امروز برایم چند دیالوگ ساده بود
سهشنبه 10 مهرماه سال 1386 23:23
امروز برایم چند دیالوگ ساده بود... آخرش را هم دوست داشتم .... خوب بود ... یک حس تلخ وجودم را گرفت ... مثل زمانی که خرمالوی نارس را با اشتها گاز بزنی...... امروز برایم چند دیالوگ ساده بود...دوستتت دارم ... بخاطر دوست داشتن ... هستم چون باید باشم ... می خوانم ... می نویسم .... چون باید بمانم ... زنده باشم و زندگی کنم...
-
و شاید یک قطره اشک
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 17:57
حالا همه چیز آماد رفتن است .... چمدانهای خالی ... کاسه پر از خدا حافظی ... کوچه های تب کرده از سرما .... و نگاهایی که دیگر انتظار بازگشت را نمی کشند ... اما یه حس خوب نمی گذارد بروم... یه نگاه آرام و بی صدا اما پر هیاهو ... برای رفتن فقط یک خداحافظی کافی است رفیق .......و شاید یک قطره اشک ..........
-
نگرانم.........
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 00:20
اینقدر کیف می دهد که از زور سرما پاهایت یخ بزند ...... آنوفت تو خوابت بگیرد و بروی تو کما .........و هیچ چیز را نفهمی ... اینقدر کیف می دهد تا در میان کوهی از یخ بدون هیچ کمکی بمانی و آرام آرام بخوابی و دیگر بیدار نشی ... اینقدر کیف می دهد..........وقتی باشی ولی نباشی ........خیلی کیف می دهد نبودن ........... به...
-
برای آخرین بار .........
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 16:02
( به بهانه پائیز این یادداشت را از گورستان تاریخم دوباره نویسی کردم برای شما و خودم و هزار اشک نریخته ای که در این بین ریخته شد ) پائیز فصل عشق بازی در هوای کودکی بود ، دیوارهای کاهگلی دفترچه بزرگی بودند از عاشقانه های ما بچه های تازه بالغ . معلم ، کلاس ، پنجره روبرو ، دستهای یخ زده ، روئیای پنجشنبه و جمعه که محدود...
-
اضافه کاری در روز بی کاری
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 13:09
یکی از آروزهایی که دارم نامه نوشتن به بچه نداشته ام است .... نمی دانید چه حس خوبی دارد ... کسی که مال توست و تو خلقش می کنی ده سال بعد قرار است حس امروز تو را بخواند .... نمی دانید چقدر هیجان انگیز است ............! http://9maho9roz.blogsky.com/ سری به اینجا بزنید ... با هر یادداشتش هزار ساعت گریستم ... نمی دانم اشک...
-
از سر بی حوصلگی
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 09:01
من مهمان بودن را دوست دارم .. مهمانی رفتن حس مهم بودن به آدم می دهد ... بخصوص وقتی با منظور دیر می کنی و می پرسند: نگرانتان شدیم چرا دیر کردید ؟.......برای آدمهایی مثل من شاید این واژه ها خیلی شرین باشد .... می چسبد...... .حالی می کند جان .......حالا در این شیرینی مهمان بودن نمی دانم چه بنویسم از سر دلتنگی ......مهم...
-
فعلا هستم .......!
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 15:21
گاهی وقتها اینقدر میمیرم تا زنده می شویم ..... گاهی وقتها اینقدر زندگی می کنیم تا میمیریم ..... برای مردن و زنده شدن لازم نیست این همه کار بکنیم فقط کافیه بشینیم و صحبتهای احمدی نژاد را گوش بدیم . آنوقت از خجالت هزار بار میمیریم و زنده می شویم .........
-
کوچه وقتی که نباشی
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 17:40
هرروز صبح که توی این دیار غربت می دوم تا این کیلوهای اضافی هوس برگشتن به سرشان نزند .... این آهنگ وقتی نباشی افشین یداللهی را گوش می دهم و حالی می کنم در این هوای سرد .......حالم خوب است ......... دیگر بهش فکر نمی کنم ... بیشتر نگران اطرافیانمم تا خودم ... آنهایی که پاسوز وطن شدند و دل نگرانم برایشان در این دنیای پر...
-
دلم نمی آید نباشم ..........!
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 16:40
دلم نمی اید ننویسم ... اینروزها بیشتر به نوشتن احتیاج دارم ... مثل تو به من ... مثل من به تو. .... بقول شهیار قنبری مثل دیوانه به خواب ... مثل گندم به زمین ... مثل شوره زار به آب.... حالم خوب است ... خوابهایی برایم دیدند ... شاید بمانم حالا حالا اینجا اما نمی دانم چرا..... . همه چیز میگذرد ... عادت کردم به گذشتن...
-
خورشید کو ؟
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 19:23
همه آدم شدند ... همه آقا شدند ... کت شوار اتو کشیده می پوشند و کروات گره گشاد می زنند ......این کومونیست های بی خدا ... این جنگ زده های بد بخت ... حالا آقایی می کنند و فخر می فروشند برای ما جهان سومی های روضه دار .... آبجوی خنک می خورند و وودکاهای رنگارنگشان را به رخ عرق کشمش و خرمای ما می کشند .... عارقی از سر سیری...
-
آخرین نقطه دنیا تو جهان من همین جاست
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 11:16
احتیاج دارم به رفتن ... می روم تا دوباره هوایی نشوم ... دوباره به سرم نزند تا دل بکنم ... می روم تا قدر ماندن را بدانم .... می روم تا آنهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند قدرم را بدانند و قدراشان را بدانم ......... تا اطلاع ثانوی همه چیز تعطیل ... حتی این پنجره تنهایی .... ! سری بزنید ... گاهی حتی ... دلتان برایم تنگ...
-
گذری بر کوچه های کودکی .....!
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 14:08
دبیرستانی بودیم و علوم نظری می خواندیم از بد روزگار ... غروبها در خیابانهای بی خاطره این شهر پر دود شعر می خواندیم ...... بیرون کلاس و دور از چشم معلمانی که خاقانی، صائب و فردوسی بدستمان می دادند و از ملک اشعارای بهار جلوتر نمی آمدند....... تازه رسیده بودیم به نیما که دشوارمان بود ... اما پذیرفته بودیم مانند عشقی...
-
حالم خراب است ...............!
جمعه 23 شهریورماه سال 1386 09:14
گاهی وقتها خیلی شکننده تریم .خیلی زیاد...........! همین ....نپرسید ............نمی دانم......... نگردید ........پیدایش نمی کنید ..رهایم کنید .............۱
-
سلام سینما
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 11:48
سلام سینما .... دیروز ... را بدون هیچ علتی و پیشینه ایی به نام تو زدند ... جشنی گرفتند و دستی زدند و خوب خندیدند .... شاید به ریش ما و تو که بازیچه ایی و با زیچه ایم .......... راستی سینما! روزت مبارک! سلام آقای بیضایی .... هر روز صبح وقتی به کتاب فروشی محله مان می رسم ... مسیرم را عوض می کنم تا چشمم خدایی نکرده به...
-
از شر شکم سیری
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 14:43
(احمدی نژاد شیره ایی از تناقض در حکومت اسلامی است ...خدا حفظش کند ... نازنین رئیس جمهور این مرز و بو است) چله تابستان ... خرما پزان مرداد .... وسط خیابان پهلوی ... سر بسوی خورشید .... با چشمان تنگ شده .... فریاد می زنی ..... برای آخرین بار خداکنه بباره ......... مسخره است نه ؟! چله زمستان ........سرمای استخوان سوز...
-
گیج و منگ
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 10:10
یکباره از خواب می پری و با دهان پر دود .... یخچال را باز می کنی و با هزار زحمت ... یک بطری آب یخ ........و زندگی به حال اول خودش بر می گردد ... آنوفت می روی کنار پنجره .......سیگار بهمن را آتش می زنی .... دودش را با تمام وجود داخل ریه هایت می کنی و و چشمانت را می بندی ..... هیچ صدایی غیر صدای پک زدن تو به سیگار نمی...
-
اضافه کاری از کنار پنجره
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 17:24
مطلبی که ثانیه پیش فرستادمش .....هیچ علتی نداره ... یک حسه ... یک عقده و بغض نشکسته .... به کسی بر نخوره ... حالم خوب است ... خرابم نکنید ..........٬
-
SMS
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 17:15
یادت باشد همهچیز در SMS است که رنگ حقیقت دارد، نه رودررو. در SMS میتوانی عاشق باشی، میتوانی تنفرت را به رخ بکشی؛ یا حتی رکیکترین فحشهای دنیا را نثار کسی کنی که چشمتوچشم، حتی جرات نگاهکردن به صورتش را هم نداری. یادت باشد میشود وقت رفتن هم با اساماس خداحافظی کرد. که یک وقت چشمت نیفتد به چشمهاش و دلت...
-
این شبهای بی قراری مال من ........!
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 17:05
نگویید از دنیا عقبم ... کشف کردم این ترانه احسان خواجه امیری را که اتش می زند دل را با این صدای بالغ و خوش عطرش ... وقتی واژه آرزو و خاطره را می خواند خنج می زند جان مرا ... بی اختیار اشک می ریزم وقتی فریاد می زند آخر غربت دنیا ست مگه نه .........؟! حالم بد نیست .... کارها یواش یواش درست می شوند ... پشت سر هم ... بدون...
-
پشت این دیوار زندان است .........!
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 10:36
بازهم یک زنگ .... تهدید و مرگ و شکنجه ..... در راه عدالت و دموکراسی .... نرسیدن به انسانیت .... خالی کردن دل من و تو .... نترسیدن .... جنگیدن ... ایستادن روی باورهایی که داری و خواهی داشت .... عاشق آنهایی که دوستشان داری........ بودن ... بودن ... بودن و برای این بودن مردن ...........!
-
جمعه ها خون جای بارون می چکه.........!
جمعه 16 شهریورماه سال 1386 09:23
( اسفندیار منفردزاده - شهیار قنبری و فرهاد بزرگ ترانه سازان بی دل این خاک ) ( فرهاد در روزهای پایان زندگی .... در غربت خانگی در خفقان محض....... ساز کوک می کند برای دیوارهای بلند ....) جمعه حرف تازه ای برام نداشت ........... هرچی بود............. پیشتر از اینها گفته بود به یاد فرهاد و شهیار.... قصه گوی ترانه ایران...