یکباره دلم تنگ شد .... همینجوری .... بدون دلیل ... مثل یک عادت ترک کرده .... دلم گرفته بود ... غروبهای این شهر هم دلگیر است .... هنوز نرفتم به دخترم سر بزنم ..... گرفتارم و مشغول .... اما تا آمدنش حتما؛ می روم .... تا النازم را در آغوش بکشم .... مادرم نمی داند ... شاید می داند بروی خود نمی آورد ... دلم می خواهد بهش بگویم : مادر بزرگ شدی .... اما او این سیب حرام را نمی خواهد ...... می دانم ... خوب می دانم ..... بهر حال گرفتار روزگار شدم ..... در این طپش و در این آفتاب سر سخت دوبی .... اینقدر احتیاج به ایران دارم که نمی دانید .....
وقت روئیاهای تازه ... وقت شاباش ستاره است .... حالم بد نیست .... سرگرمم ... فقط همین ... دلخوش به این کار که دوستش دارم ..... می خوانم می نویسم ... و قسمت می کنم این زیبایی ها را با شما خوبان در آن قاب چوبی ..... اگر برنامه (( کات )) را از طپش می بینید بگویید چطور است ؟ هر شنبه شب ساعت ۲ شب به وقت تهران ...... یکسنبه ها ساعت ۲ ظهر .....
دوباره بازی از سر ... من و طپش در ضیافتی تازه ... در فصلی نو ... {کات } دوباره متولد شد ... در بهار ۸۷ ... اتفاقی که انتظارش را بعد از دو سال دوری می کشیدم ... از امشب با {کات } در شبکه خوبی ها ....با طپش برای شما تا همیشه بودن .... امسال برای من پر از اتفاقاتی است وصف ناشدنی .........پر از تولد ..... از کات تا الناز .....این همه چیز خوب و خوشمزه .....در این بهار پر از رنگ........ دیوانه نشدم ..... حال من خیلی خوب است حال شما چطور ؟!