پدرها تا وقتی بچه ها شون کوچیکن براشون قهرمانن .... اما وقتی بچه ها بزرگ می شن قهرمان اوناهم پیر می شه ...
خیلی فکر کردم برای تولدم چگونه این خطوط را خط خطی کنم ... پر از خستگی ام ... پر از تنهایی ... مثل همیشه روزهای زندگی ام... راضی نیستم از دست خودم ... فقط هستم .... این مرداد را دوست نداشتم .... مال من نبود ... حتی روز بیست و یکم آنهم مال من نیست .... شاید مسئول ثبت احوال ناحیه یک دروغ نوشته است که من در اینروز بدنیا آمدم.....شاید ساعت آمدنم خوب نبوده .... و یا شاید صدای آن کسی که اولین الله اکبر را در گوشم زمزمه کرد خوش نبوده .... و هزار شاید بی اندازه در این روزهای بد ....
هرروز در پی خبری هستم از دخترم .... شاید بیاید زودتر از آنچیزی که فکرش را می کردم ... آمادگی آمدنش را ندارم .... می ترسم .... از آینه بیزارم .... دیروز شکستم تمام این آینه های بی حقیقت رو ....پر از اتفاق و خبر بودم .... اما تا آمدم بنویسم پر شدم از خالی شدن .... فقط تولدم مبارک .... شاید تنها بهانه تازه کردن این پنجره بوده .....
می گذرد .... سخت و طاقت فرسا ... حالم زیاد خوب نیست .... یواش یواش دارم کم میارم .... دلم تنگ شده ......
دیروز دلم تنگ شد ... وسایلم رو جمع و جور کردم ... تمام زندگی من فقط یک چمدان آبی ست .... که همه جا با من همسفر است .... دویدم تا خودم را به خانه پدری برسانم .... اما به یکباره یادم افتاد من اجازه ندارم وارد مملکتم بشم..... مسخره است نه ؟!