رفیق همیشه تصویر خاموش پنجره ام را در وطن نشانم داد .... حالی شد دلم ..... شاید بغضی کردم و دم نزدم .... اجازه اعتراض کردن ندارم ..... این اجازه را بهم نمی دهند و نمی دهم .... قصه ها در دل این پنجره است... عاشقیتها دارد بر در و دیوارش ... شیطنتها کرده ... سیگارها کشیده ....بوسه ها را در دل خود چیده آن پنجره ....با رفیق همیشه از همین پنجره رفقات کردیم ..... این پنجره مقدس است و همیشه روشن ..... مثل نگاه منتظر پدرم در کنار این پنجره .........!
سلامی دوباره به آفتاب ......مزه مزه اش می کنم .....بوی کهنگی می دهد .......دستانم خط می خورد ......قطره ایی می چکد .....کاغذ قرمز می شود ......اشکم را فرو می دهم .....گونه هایم هوای باران دارند ...... چقدر عقب افتادم ..... چقدر نخواندم .......چقدر ننوشتم..... عاشق نشدم ..... دویدم و دویدم .........به هیچ جا نرسیده ام .........! آینه در برابرم است ..... می ترسم ...........خیره به چشمانم ...... می ترسم ........ دستانم را می گیرد ........می ترسم.............!!
آری می ترسم...................! همین
دوباره همه چیز از سر ... دوباره من و او .... با هم .... بعد از مدتی دوباره در کنار هم ..... زبان همدیگر را خوب می فهمیم .....باهم زندگی کردیم ... عاشقیتها داشتیم ....مردنها و زنده شدنها داشتیم .... آری دوباره من و تنهایی به هم رسیدیم .... مثل همیشه ... پدرم گفت : ما پاره تنمان را به امانت دست غربت دادیم ... بار دیگر اشک و دلتنگی و بی خوابی ....
بازی از سر ....من و تنهایی و این خطوط ....!
در غروب تلخ جمعه ... در سرمای استخوان سوز غربت .... پیچیده در شال و کلاه .... سیگاری بر لب ... استکانی در دست .... پکی می زنی .... لبی می زنی ......می سوزی .... آتش می گیری .... سرخ می شوی ... اشک می ریزی ... با کریم ۳۴ ساله ... با حسین ... با ۷۰ هزار عاشق بی دل .... با شیر پرسپولیس ایران زمین .... جرعه آخر را می خوری ... به یاد ممد بوقی .... به یاد علی سرخه .... به یاد یک کوچه پر از نوستالژی های بی پایان ......!
علامتهای سئوالت را که دیدم .... یاد کودکی ام افتادم که اینقدر می پرسیدم تا کلافه می کردم پدرم را .............آنوقتها چین و چروکهای زمانه موهای پدر را برفی نکرده بود ..... آنوقتها وقتی با هم حرف می زدیم بغض نمی کرد .... دلش تنگ نمی شد .... آنوقتها هر جا که گیر می کردیم پدر مثل شیر می ایستاد و می جنگید و حقت را از زمانه کودکی می گرفت .... اما امروز پدر کجاست که حق مرا از دنیا بگیرد .... حقم را از وطنم .....از ایرانم ..... از خود خودم .... ! پدر کجاست ؟!
پی نوشت : (ببین چه کردی با علامتهای سئوالت ....آتش زدی به جان و اشک در آوردی ........)
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...روسیه هیچوقت دلش برای مردم ایران نسخوته ......)
ما اینجا رو دوست داریم چون وطنمونه ....ما مثل شما نیستیم که عاشق این باشیم که بریم آمریکا؟! ... مگه اونجا چه خبره ... ما اینجا بدنیا اومدیم ... همین جا ازدواج می کنیم ... کار می کنیم و می میریم ...
این چند دیالوگ ساده بود .... همین .... وطن من کجاست؟! ....از صبح این سئوال آزارم می دهد .... می شد منهم همین چند دیالوگ ساده را ... زمزمه می کردم ...؟!
امروز یک دل سیر حرف زدم با وطن ........ کلی دلم باز شد از خستگی و باران زدگی ... حالی کردم از این حرفها و زنده شدم از این کابوس خیال .... زندگی می گذرد که کارش گذشتن است ... حالا تبدیل به یک شهروند مودب شده ام که صبح زود ورزش می کند .... بعدش می رود دنبال کار و بار ش .....و ظهر می آید خانه و ناهارش را می خورد و کتاب می خواند و چای تلخ می خورد و اگر هوس کرد سیگاری هم دود می کند ....بعدش هم این خطوط بی خط را پر می کند و شب سر وقت می خوابد ... تا روز از نو روزی از نو .... این می شود گذشتن ...... همین .........!
امروز روز بیکاری بود ... صبح رفتم چند بانک و برگشتم خانه .... ماندم در این چهار دیواری که تمام دنیا چهار دیواری است .... خدا مهدی فتحی را بیامرزد ... آتش می زند به دل در آن سکانس روئیایی اعتراض مسعود خان کیمیایی .... یکهو دلم هوای دیدنش را کرد ...ترانه ای آفتابی ژولیت را با نام من زمینم را را اینروزها زمزمه می کنم ... دوست دارم بند ((ببار بر ترک چین تنم را .))...........آینده دارد اگر خراب نکند خود و صدایش را .......اینروزها بیشتر می خوانم و می نویسم ... کلی داستان نیم جان دارم که زنده می شوند در این غربت به ظاهر طولانی ......... دیشب بچه ها رفته بودند کنسرت احسان خواجه امیری ... در پایتخت .......حالی کردند و حالی کردم وقتی یاد من افتادند ... با یک اس ام اس سحرگاهی از خواب پریدم و در سوز موزی یک صبح نا بجا داغ شدم از حضور رفقا و صدای احسان که روزهای سختی را با آن سپری کردم ..... از پست قبلی فهمیدم کلی از خوانندگان ما استقلالی هستند که نظر ندادند ... ولی یادتان باشد بی نگاه شما این چراغ خاموش است ... نظر بدهید که زنده ام به این خطوط ....
من پرسپولیسی ام .... در این پنجره بارها نوشتم و شهادت دادم خودم را به قلم و تمام اشکهای سرخی که ریختم ...تا آخرین لحظه از عمر هم پرسپولیسی بمانم ...پرسپولیس برای من یک نوستالژی تمام عیار است که در کوچه پس کوچه های خاک خورده اش بزرگ شدم و به کمال رسیدم .... پرسپولیس برای من یک بزنگاه است از جنس عاشق شدن .... لحظه پرواز کردن تا آسمان دوست داشتن .... پرسپولیس مثل ناموس است برای من ... مثل شرف ... مثل وطن ..... حتی امروز که غربت نشین ام .... مهم فقط پرسپولیسی بودن است ... نه چیز دیگر .... مهم اینست که با گل خلیلی اشک ریختم و تنهایی را از اوج خوشحالی در آغوش کشیدم .... مهم عاشق بودن است .... رفیق ....!
پی نوشت ( خوشحالم از حضورم حتی در غربت ... می بالم به خود بخاطر آن نگاه پشت پنجره ... آن خنده های کودکانه .... و این اشکهای بی انتها .... چون هستی هستم..... این اشک شوق است ... فراموش نکن )
از صبح دویدم و نرسیدم ..... تمام تلاش خودم را گذاشته ام روی اینه زبان .. زبان نفهمشان را یاد بگیرم ... سخت است ... اما وقتی من بخواهم می شود ......این را برای هرکسی که تردید روی من دارد می نویسم .... اگر من بخواهم هر کار سختی راحت می شود ... این خواستن است که آسان می کند کار را .... پس نگران هیچ نیستم ..... سختی را به جان می خرم ... می جنگم ... می گریم ... میمیرم .... تا زنده بمانم .... یاری ام کنید تا راحت بتوانم بمیرم در راه زنده بودن .....