*سام علامه
در تمام این روزها که نامم به حروف چاپی تبدیل شد هیچوقت مانند اینروزها نوشتن را وظیفه نمی دانستم .... بعضی دقایق بی حوصله بودم و کاغذ و قلم را به سمتی پرتاب می کردم و تمام اوقات کار روزنامه را در طباخی میدان فردوسی سپری میکردم ... اما این خطوط بی حوصلگی نمی شناسد ... باید بنویسی و فریاد بزنی .... تا دیروز فکر می کردم سردبیرش خودم هستم ولی دقایقی پیش بانوی عشق (( عروسک عشق دیروز )) فرمان جنگ دادند و شمشیر بر گردن نهادند که تا نخوابیدم بنویس دلم وبلاگ می خواهد .... و از میان هزاران اتفاق دو سوژه را در برابرم گذاشتم یکی کتاب معمای هویدا بود که سخت در تکاپوی خطوطش هستم و دیگری یادداشتی درباب انقلاب اسلامی که چند روزی است از آن می گذرد و خیابانهای پایتخت همچنان بوی آن اتفاقات را میدهند .... باری ! باز همان سرود بهاران خجسته باد. و باز دل بهانه گرفت.
روز بیست و هفتم دی ماه 57 شهر روی پیت های خالی در صف بنزین رنگ گرفته بود و مردم سرمای حاصل از نبود گازوئیل و نفت و خاموشی های برق از یاد برده و رقصی چنان در میانه میدان آغاز کرده بود. عکس هائی که کاوه گلستان و محمد صیاد از خیابان ها گرفته بودند از چنان شادمانی خبر می داد که به گمانم ایرانیان هرگز در تاریخ خود بدان نرسیده بودند. چرا که خبر پیچیده بود که شاه رفت. و اگر در آنروز بودم بر در و دیوارها می نوشتم :
اینک او رفته است... ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، خودکامه چیزی نبود. با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود. خودکامگی را دفن کنیم.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با اندیشه هایمان برانیمش.
اما ۲۸ سال بعد ............!
ایران ایران ایران... سرم روی تن من، نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من.
این را اگر در بیست و هشتمین سالگرد انقلاب بخوانند می توان فهمید. در زمانی که فضای اطلاع رسانی دنیا پرست از خبرهائی درباره احتمال حمله نظامی آمریکا به ایران، زمانی که ارتش های تحت رهبری آمریکا دور تا دور ایران را محاصره کرده اند، دو حکومت شرق و غرب ایران را برانداخته اند. اما در زمستان 57 که شصت هزار مستشار نظامی آمریکا با شتاب پلی هوائی ساخته و از صحنه می گریختند، چند شبی را در قبرس می گذراندند تا وسیله ای آنان را به آمریکا برساند، چه احتمال داشت هموطن شدن بیگانه با ما، که خلق هشدار می داد که به بهای سر ایستاده که بیگانه هموطنش نشود.
اما انقلاب همه فریاد ها بود، همه احتمال ها، اوج قدرت ملی، اوج همبستگی. همان که آرزویش را داریم اما نمی دانیم که با خودخواهی و به خودمحوری، رسیدن بدان ممکن نیست.
.... و حالا در این روزهای تلخ ... در این ساعات مکررر این جملات را می خوانم .... بانوی عشقم خبر ندارد از این حال و بهانه می گیرد .... چه بگویم که خود او نیز پریشان از این روزگار است ....!
عالی مثل همیشه
خط خطی های دلنشین ات را
خواندم
درود ..