*سام علامه
راستش را بخواهید نمی خواستم بنویسم ... از اینترنت خودم رفتم راه نداد ... برف روی بشقابهای ماهواره اجازه ورود ما را ممنوع کرده بود ... خوشحال و بی خیال که عروسک عشق ما را از رو برد .... امروز در کل روز بدی نبود ... اما برای عروسک عشق تا فردا هزار سال می گذرد .... او در وعده خوبان غایب است .... نمی دانم چطور از این بند بازی جان سالم بدر می برد و یا بهتر است بگویم در این جنگ چند ترکش مرا در بر می گیرد .... اما خوب می دانم و می داند که کار سخت و مهمی انجام داده است .... برف هم در لحظه های آخر هوای باریدن کرد و روزگارما را سرد ... خوب است ... برف را دوست دارم ... هنوز هم که هنوز است دلهره تعطیلی فردارا دارم ... که با این کوه یخ فردا مدارس باز است یا نه ؟ ... استاد هم اسکار را برد .... اسکورسیزی نازنین که تمام هنرش را در سلول سلول وجودم دوست دارم وقتی آن مجسمه تمام طلا را در دستش گرفت به طعنه گفت (( یکبار دیگر داخل پاکت را نگاه کنید ... شاید اشتباهی شده )))) در کل امروز را با تمام غصه های عروسک عشق برروی چشمانم می گذارم ... فردا را فکر کن که وقتی چشم باز می کنی همه جا سفید است و پاک .... مثل خودت .... و من را زمزمه کن :
وقتی بریدی و دیدی بریدنی است
برعرش تکیه کن ..... برخویش تکیه کن