*سام علامه
تا خود بامداد سر بر بالین نمی گذارم ... مانند شیرزخمی شده ام ... از این سوی اتاق به آن سوی اتاق .... خود را بر دیوار می کوبم و مشت را بر سر .... حال و روز بارانی ام را عروسک عشق آفتابی کرد فقط برای چند ساعت ... خوشحال و بیدل بودم و عاشق که رفت و این حسرت عشق بر دلمان ماند .... اما فردا روز غریبی است ... تلخ و گس و پر خاطره خواهد شد ... فردا روز درس گرفتن است ... روز دیکته ایی پر غلط که باید از پس آن قلم گرفتگی های سرخ جان سالم بدر ببرم ... فردا روز سختی است ... روز آبرو ... روز بودن ... و یا شاید نبودن ... اگر ازفردا نباشم .... دنبالم نگردید ... فقط برایم دعا کنید ... همین !
غیر از دعا چیز دیگه ای ازم بر نمی آد.
پس دعا کن که خیلی خرابم
روی بوم نقاشیام دیگر رنگی از تو نمیزنم. حتی نگاهی، صدایی، لبخند و گریهای از تو در تابلوی امروزم نمیکشم. آخر آن هنگام که صادقانه میخواندمت، پناهنده کدام درگاه بودی. آنگاه که سیل اشک چشمان منتظرم تو را میجست، لبخند کدامین لبان بودی. بگو وقتی مهر و وفا و پاکیام را نثارت کردم، عشق را با چه معامله میکردی. هنوز نیمی از بوم، سفید مانده و آبی موج دریا هر روز تکهای از صخرهی وجودم را میکند. دلم برای خودم عجیب میسوزد.