چند ساعتی است که به خانه پدری آمدم .... خسته از پیچ و خم های جاده هراز و خمیازه های کش دار برای نرسیدن .... از صبح اینترنت در دسترسم نبود ... با شوقی وصف ناشدنی دویدم تا بخوانم دلتنگیهایش را در دیار غربت ... گلایه کرده بود ... نیشخند تحویلم داد .... زخم زده بود از این راه دور .... یخ زدم در این آتش عشق و بی هیچ دلیلی گریستم در برابر این جعبه نورانی ... صدایش زدم ... نبود ... حالا گم کرده ایی در این شهر دارم .... سه روز گذشته است ..... بیست و هفت روز دیگر .... یعنی کی این کابوس ها تمام می شود .... راستی من عاشق عید های تهرانم ... صاف و ساکت و کم جمعیت .... مثل حال و روز این لحظه های من ....!
من هم مثل تو !