هفت عدد مقدسی است ... این را من نمی گویم ... تاریخ شهادت می دهد ...هفت روز از رفتنش می گذرد ... ۷۰۰ سال گذشته است .... بی هیچ تعارفی می گویم .... دقایق سپری می شوند در این روزهای کش دار ... فردا مسافرم .... پس این راه ارتباط قطع می شود تا چند روز .... نمی نویسم برای شما و عروسک تا ابد عشق .... خوش باشید در این روزهای آخر تعطیلی .... من به یاد او می گذرانم تا تمام شود این کابوس تنهایی .... داریوش را زمزمه می کردم .... در مهتاب بازی دیشب .... (( هنوزم تو شبهات اگه ماه و داری ...من اون ماه و دادم به تو یادگاری ))))...
بدجوری باران می بارد ... از ابتدای بامداد تا الان یک دم می بارد بر این خاک ... تا چشم باز کردم دویدم زیر شلاقش .... تا بگریم از دوری یار و کس نبیند این اشک را که عاشق شدن در دیار ایران زمین جرم است برای دولت مردان ..... حالم خوب است از این حس و حال ... از این قدر شناسی .... سال خوبی پیش رویمان است ... باور می کنم .... سال آزادی ... سال رها شدن .... سال عاشقیت ... در این مرز پر گوهر .... اگر در این خاک زندگی می کنید بروید زیر باران بهاری ... بشورید جان را ... پاک کنید از بدی و پلیدی .... جای عروسک عشق در این باران خالی است که دست در دست هم تمام خیابانهای تهران را به رنگ عشقمان در بیاوریم .......! جایش خالی است ....!
از طلوع تا غروب ... نام آخرین آلبوم سیاوش قمیشی است ... دوستش دارم ... کلی خاطرات خوش دارم با این ترانه بازی .... با فرنگیس و باران و طلوع ..... در این روزهای تنهایی آبی است بر این آتش جان ... امروز روز پنجم است .... دیوانه شدم از شمردن این دقایق کش دار ... اما شیرین است این انتظار ... یادم می آید روزهای اول آشنایی مان را ... روزهایی که جرات کردیم دست در دست هم بگذاریم ... تا امروز پر از شرینی بود ... حتی بحران های راه ما رو بهم نزدیک تر کرد .... یاد گرفتیم پشت هم باشیم .... داد زدیم.... فریاد کشیدیم .. اما عاشق تر شدیم ... عروسک عشق حالش خوب است .... منم از خوب بودن حالش شاد و سرخوشم ... این خطوط نبود من کجا درد و دل می کردم ؟
از ۶ صبح منتظر بودم ....(( شاطر این چه وقت زنگ زدنه ))....... مجنون وار قدم زدم در این خانه بی صدا ... منتظر صدایی بودم از جنس همیشه .... جنس نور ....
((( برنامه ات چیه امروز )).... (( بذار بلند شیم بهت می گم )) .... حالم خراب است .... زمین و زمان را به جان هم انداختم .... فحش دادم ... داد زدم .... گریه کردم ... حالم خراب است .... رفیق ! چه بر سر دل آوردی در ان غروب خسته .....! اولین روز بی تو بودن در این شهر پر دود ... سخت است .... اما واقعیت دارد .... من مرد روزهای سختم .... اما فقط بیم آن دارم کمرم در این فشار غصه خم شود ... فقط همین !
چند ساعتی است که به خانه پدری آمدم .... خسته از پیچ و خم های جاده هراز و خمیازه های کش دار برای نرسیدن .... از صبح اینترنت در دسترسم نبود ... با شوقی وصف ناشدنی دویدم تا بخوانم دلتنگیهایش را در دیار غربت ... گلایه کرده بود ... نیشخند تحویلم داد .... زخم زده بود از این راه دور .... یخ زدم در این آتش عشق و بی هیچ دلیلی گریستم در برابر این جعبه نورانی ... صدایش زدم ... نبود ... حالا گم کرده ایی در این شهر دارم .... سه روز گذشته است ..... بیست و هفت روز دیگر .... یعنی کی این کابوس ها تمام می شود .... راستی من عاشق عید های تهرانم ... صاف و ساکت و کم جمعیت .... مثل حال و روز این لحظه های من ....!
پارسال همین روزها و ساعت ها شادمانی مان از آزادی اکبر گنجی بود و امسال خوش به دلی از رهائی ناصرزرافشان. اما بگذار و بگذر. عیدست. بهار رسیده است. کمی به وضع شهرام جزایری فکر کن و از زندگی لذت ببر. این شوخی را یک نفر از طریق ام اس ام برایم فرستاده است.
پس همین جا از همه آن ها که نوروز را بهانه ساخته اند برای یادکردن از این قلم، تشکر می کنم و به آن ها متقابلا نوروز مبارک می گویم. اگر به قول قدیما از احوال ما خواسته باشید بد نیستم جز دوری عروسک عشقم که صدایش را نشیدم و یک آسمان دلم رنگین کمان زد . خوشحالم از لبخندش ودلخوش از رضایتش .
پس تا همین جا روزگارتان سبز چنان باد که اینک در منظرم جنگل باران خورده می بینم. دلت شکوفه زار چنان باد که الان در گوشه چپ نگاهم نشسته است. یک گیلاس سالخورده پر از شکوفه ، تگرگ دیشب بخشی از شکوفه هایش را ریخته زیر پایش روی چمن . پس اینک زمین و زمانش شکوفه زار شده است و به رنگ آن. . با هوا بازی می کنم، با چمن حرف می زنم. از آن شادمانی هاست که از آدمی انگار بر نمی آید. آن شادی که از آدمی بر می آید برای شما آرزو دارم. نه از سر بی غمی. نه از سر بی خبری. بلکه آدمانه چنان که باید. نوروز شاد. درددلی دارم که در شب نوشته ها می کنم .
حالا باورمیکنم که سال ۸۶ هم شروع شده ..... اولین غصه را خوردم ... بامداد بود .... حوالی ساعت ۵ ... وقتی مهر خروج محکم روی پیشانی ام نشست .... وقتی گفتم : (( اینقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم )) ...وقتی رختخوابم غرق اشک و آه و افسوس شد....حالا تشنه آهنگ صدایش از پس هزار ان فرسخ هستم ... نمی دانم به شما چه ربطی دارد که این دلخوری ها را با شما قسمت می کنم .... آخر غیر از این خطوط و نگاه شما دیگر گوش شنوایی نیست ... پر از آرزو های سبزم .... برای خودم و عروسک عشق .... افق آفتابی است ... چند روز تا ۳۰ روز مانده ؟ عروسک عشق کی بر می گردد ؟!
عروسک عشق هم رفتنی شد ... شاید مثل یک شوخی بی مزه باشد ....و یا شاید یک بغض نهفته در دل ... اما او رفتنی شد ... تا به دنیای مدرن آن سوی آبها سلام بکند .. و من غصه بازی کنم از رفتنش .... او باید این نبودن را تجربه می کرد ... دیروز به شوخی گفتم ... تو کبوتر منی هرجا که رهایت کنم پیش من باز می گردی .... دیشب تا صبح گریستم از این تحویل و آن دوری .... این روزهای پر یادگاری ...... غایب بزرگ دارد .... او خود خوب می داند که این عاشق بی دل در خانه پدری چشم به بازگشتش دارد .... این خطوط را بخاطر بسپار که ره توشه این هجرت یکماهه است .