من برگشتم .... حال و احوال خراب ... این عروسک آهنی خراب .... زمین و آسمان خراب .... همه چیز خراب ..... ۲۰ روزی از نبودنم گذشت .... یادتان رفت این پنجره خالی از نگاه را .... اگر سری زدید دمتان گرم و اگر هم که نیامدید بازهم نفستان گرم و نگاهتان پر نور که حالا می خوانید و گوشه چشمی برای این عاشق خسته تر می کنید .... عروسک عشق آمد ... جشن هسته ایی در دیار نطنز برپا شد ... کلاغ های سیاه در خیابانهای پایتخت ریختند و چشم عاشقان را کور کردند .... راستی بچه دار هم شده ام .... یک سگ پشمالوی دائم مریض .... حس پدر شدن دارم .... غریب است .... آرزویش را داشتم .... می ترسم ... از فردا ......!
روزهای خوبی نیستند .... درست از زمانی که عروسک عشق آمده بهانه گرفتیم ....... او اشک ریخته و من بغض خوردم .... دیروز تا نهایت مردن رفتم .... اما این بند همچنان نگهبان شیشه عمرمان شد .... ! نمی دانم فردا چه می شود .... کلی حرف دارم برایتان ... ولی الان نمی زنم ... شاید از ترس پرت و پلا نوشتن .... از ترس گم شدن در میان خطوط .... ولی هستم .... از این ساعت .... از این دقیقه .... با شما .... با این خطوط با عروسک تا ابد عشق و با پسر سه ماهه دوست داشتنی ام .........!
جدا پسر سه ماهه ی دوست داشتی داری !! از عکسش معلومه !! :)