عوض شدم ..... اینرا باور دارم ..... وقتی به ۳۶۵ روز پیش بر می گردم .....جز تصویری محو چیز دیگری به یاد نمی آورم ... مثل "های" مانده روی آینه که با انگشت رویش بنویسی یادش بخیر ...... حالا از آن پیر مرد ، جوانی ، نه نوجوانی رها شده در میان این آب و خاک مانده ..... که غریبه است با باورهایش ...... توان روی پا ایستادن را ندارم ...... حالا شر و شوری که تا سالها بدست باد سپرده بودم را پیدا کردم ..... اما حوصله اش نیست ..... نمی دانم به کجا خواهم رفت ..... فکرش را نمی کنم ......مردن همچنان مثل یک یار همراهم هست ..... با یادش شب را روز می کنم ..... مانند تمام اتفاقات عجیب و غریب این روزگار مملکتم.... و عروسک عشق می سوزد در این ناهنجاری درون و دم نمی زند .... می خواهم برای روز ولادتش هرکاری می توانم بکنم .....تا اگر مسافر شدم خاطره ای آبی پیش پایم بریزد .... دوستش دارم .... اینروزها واژه ها ی آفتابی را پیش خود تکرار می کنم ..... و اگر او نبود آسوده تر بار سفر می بستم ...... می خواهم خوب باشم ......تا خود بی نهایت .... تا خود رفتن .... شاید خاطره ای شوم .... همان "های" مانده روی آینه زندگی که با انگشت رویش بنویسند ...یادش بخیر............!
نه سرخ و نه سیاه
نه شوم و نه تلخ
مرگ
ناگهان قشنگی است
در حضور مکرر باد
شعر سپیدی است
در منظومه باران
ودر نگاه افتاب
مرگ انتظار سبزی است
که تا همیشه
در ذهن لحظه ها
زلال
جاریست...