از دست خود به فغانم.... پروای هیچ کسم نیست.... این را برای عزیزانی می نویسم که لحظه های تنهایشان را با این خطوط ، خط خطی می کردند ... و اینبار برای آنان می نویسم تا بگویم چقدر خسته ام و شاید تنها ..... می نویسم تا بدانید که چه بر روزگارم می گذرد..... به کسی می مانم که از خیابانی عبور می کند و صحنه ای دلخراش و دل زننده در منظرش می نشیند که باید از آن روی بگرداند و می گرداند ولی باز نگاهش به آن بر می گردد...... هر چه می کند باز حسی موذی و زجرآور به خودآزاریش می کشد و نگاه به آن می دوزد.... حالا هم با زندگی چنینم..... می خواهم از هر چه که بوئی از زندگی می دهد بگریزم..... قلم را فراموش کنم ...... واژه را تکه تکه کنم و در زباله دان خاطراتم بی اندازم .....هزار کار خوش در سر دارم ولی از هر سو روی بر می گردانم باز می بینم که در منظرم چیزی نشسته است از جنس همان که از او گریزانم ..... به جدالی دائمی با خود مشغولم ....و کاری سخت تر از این در همه عمر نداشته ام....همین .
مثل ستاره در سایه سار صبح
پا به پای رفتن و نرفتنم
مثل ابر که میل بارش دارد
ما رها شدیم
که این خود اتفاق است
ان لحظه سر زدن از خویش ...
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ. گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد
----------
جدا نمی دونم شاید اگه فکر می کردم که اجازه ی اینکارو دارم؛پستت رو تو وبم می زدم اما ... به هر حال
فقط تبریک می گم؛فوق العاده بود!
دلت شاد
امضا:مرد یخی