دیروز در کنار پنجره تنهایی ام نگاهی به کاغذ پاره های غربت انداختم ...یاد داشتهایی از از سر دل تنگی ... از روزهای پر اشک .... از لحظه های رفته ... از خانه های روشن ... گرم ... از روزهای بی عشق .......بی صداقت .......و روزهای بی آسمان.... واژه هایی که می بینید ، دلتنگی های غربت است ... قسمتشان می کنم با نگاه شما.
یک لحظه بود...
یک لحظه بود وقتی ٬
در جام شیشه ای
دیدم حضور قلب غریبم را
آن قلب عاشقی که هنوزم
با یک نگاه جوان میشود.
*******
دیدم که مویرگهایش
چونان شب گرفته من
راه عبور خون را
بسته است.
دیدم که مثل من
از یادوخاطرات قدیمی
خسته است.
دیگر٬
دیوار شاهرگ من
نقشی از آفتابی چشمانت
بر سینه اش ندارد
و لرزه های گاه به گاهش
هشدار میدهد:
روز گریز از تن نزدیک میشود.
*********
یک لحظه بود وقتی٬
در چشم آهنی
از لخته های خون
گلهای سرخ را میدیدم.
اینجا ٬
پرواز تا همیشه ی رفتن
یا تا دوباره ماندن
هر روز ٬
تکرارمیشود.
بر میخیزد...
با چشمان خیس
دیوانه وار میخندد.
قلب شما٬
تا اطلاع بعدی
ا زعشق و از ترانه و از درد
از یاد خانه ی پدری
سرشار میشود...
غروب هجدهم فوریه 2005 در یک هوای دم کرده از بی معرفتی
در کنار پنجره تنها نیستی رفیق قدیمی ! پنجره نزدیک ترین جایست که فاصله معنی ندارد
هیچ تنها و غریبی طاقت غربت چشماتو نداره ...