ساعت از شش هم گذشته بود .... بازهم زنگ تلفن .... بی نام ... بی نمره .... همیشه از آدمهای مجهول می ترسیدم .... یک حس عجیب تمام حضورم را داغ کرد ... یاد بوی گند سیگار مانده در ان خیابان بن بست افتادم .... با آن برگه های بازجویی .... که دم از حقیقت و آزادی می زدند .... چند بار زنگ خورد .... با تردید ........جواب دادم .........
-الو
*آقای علامه ؟
-بله ....بفرمایید!
*رفیق بازهم که تند رفتی ؟
-دیگه کجا ... من که خیلی وقته زدم جاده خاکی بیشتر از ۵-۶ ماهه ........!
*کار خوب کردی ....پس این چرند و پرندها چیه ؟
-کدوم چرند و پرندها ؟
*پس عمه من وبلاگ نویس شده ؟
-از فعالیت عمه شما بی اطلاعم ... اما این صفحه و این خطوط که حرف خاصی نمی زنند ... همه آن چیزهایی است که روزنامه های می نویسند ....!
*به هر حال از ما گفتن بود .... اگر بازهم فیلت یاد هندوستان کرده زودتر بگو تا دست بکار شیم....!
-نه !من خسته تر از ۲۰۰۰ برگه بازجویی پر کردنم .........!
*پس گوشی رو بذار و دیگه حرف اضافه ممنوع
-چشم.........!
.........و سکوتی تلخ و حس تب دار بودن در این شهر گرم ..... خیره به آینه .......دیگر توان آن شر و شوری را ندارم .... به کنار پنجره پناه می برم .... سیگاری آتش می زنم .... بهمن است و طعم تلخش بدجوری وجودم را سوزاند...........