کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

برای آخرین بار .........

 

( به بهانه پائیز  این یادداشت را از گورستان تاریخم دوباره نویسی کردم برای شما و خودم و هزار اشک نریخته ای که در این بین ریخته شد )

 

 

 

پائیز فصل عشق بازی در هوای کودکی بود ، دیوارهای کاهگلی دفترچه بزرگی بودند از عاشقانه های ما بچه های تازه بالغ . 

معلم ، کلاس ، پنجره روبرو ، دستهای یخ زده ، روئیای پنجشنبه و جمعه که محدود بود به تمام بوهای خوب دنیا.

پائیز مبدا زندگی ما بود ، شروع یک داستان سبز که پایانی غم انگیز داشت ، دفترچه های نو ، کتاب های تا نخورده که برای ما تنبل های کلاس همیشه تا نخورده باقی می ماندند و دخترهای مدرسه هدف که ما را از هر جایی که بودیم زنگ آخر به سمت خودشان می کشناندند ، خیابان پهلوی ، و آن درختان همیشه بلند که شاهد چه روزگارانی در این دیار بودند.

کله های داغ ، چشمان قرمز ، بوسه های یواشکی ، در پس آن دیوارهای پر یادگاری   و روزیکه  به ما اعلام کردند این داستان دوازده ساله پایان یافت و یک دنیا خاطره و اشک مهمان شب های بی کسی و تنهایی ما شد.

حالا هر گاه که اولین برگ از درختی می افتد ، تمام آن روزها را مرور می کنم و روزگار را در عین بی رحمی اش لعنت .

آری ! حال روز دیار ایران در این ایام تعریفی چندانی ندارد ، گربه خاور میانه در کنار پرتگاه مرگ  آخرین نفسهای بودن را می کشد و خود را به طناب  پوسیده ایی به نام آقای رئیس جمهور بسته است.  بوی کافور فضای شهر را پر کرده ، اشک حسرت را می توانی در تیترهای درشت روزنامه ها بخوانی و از پس دکه های سرد لمس کنی.  انفجار ، تهمت ، مردن ، نبودن ، رفتن و دیگر طعم گس وداع .  روزی روزگاری ستاره ها رفیق شب های تنهایی ما بودند ، اما امروزه روز بمب های کوچک هسته ایی به عنوان یک واقعیت انکار ناپذیر خوابهای طلایی کودکانمان را خط خطی می کند.

باری ! چشمم به پسری هفت ساله افتاد که  دست از دست مادر رها کرده بود و از جوبهای بزرگ پهلوی می پرید  و عجیب به بیاد روزهای غروب کرده خودم افتادم که  در این خیابان پهلوی دست از  دست مادر رها کرده بودم  تا زندگی را در طعم واقعی خود و خطوط را در باور علم و دانش بفهمم .

آری ، باران می بارد ، این نشانه پائیز است ....... این نشانه یک آغاز است.....  بر شیشه پنجره می کوبد ......زندگی بار دیگر شروع شد ........ سخت وسرد ...... تمام وجودم پر از گریه می شود ........ ، افق ابری ابری است ....... پیش خود فکر می کنم ای کاش آنروز دست مادر را رها نمی کردم

نظرات 1 + ارسال نظر
گنج7دریا یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.dvp.mihanblog.com

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
گنج7دریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد