ساعت حوالی چهار صبح..... بی اختیار پریدم از خواب ... عرق کرده در آن سوز موزی سحرگاه .... پرتاب کردم خودم را به سمت یک لیوان آب .... تا پهنای صورت اشک جاری بود روی گونه های یخ بسته و چشمان آتش گرفته ام .... وضو گرفتم ... این کارها را قبول ندارم ... اما آرامش می دهد وقتی خودت را وصل کنی به کسی یا چیزی ... وقتی طلب کمک می کنی پاک باشی بهتر است تا بوی رخوت و تنهایی بدهی...
حالا پاک و زلال بسویش نشسته ام ... دستی دراز می کنم ...می گیرد .... داغ می شوم .... می سوزم .... آنوقت یکی آن بالا فاتحه ای می خواند از سر تکلیف و دسته گلی و یک جرعه گلاب ..... همین !
خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین
به یاد اون همه تردید
................
سلام . خوبید؟با وجود اینکه اولین بار هست به وبلاگ زیبای شما سر میزنم ولی واقعا قشنگ هست موفق باشید
موفق باشید
به منم سر بزن
http://www.tarannom08.blogsky.com
سلام
نوشته زیبایی بود....حس زیبایی به آدم می ده..
سلام با قرار دادن لینک باکس ما بازدید خود را 5 برابر کنین؟ Http://patoghall.myblog.ir