((یک روز ملا نصرالدین را دیدند که در خیابان بچه ها را کتک می زند .... بهش می گویند چرا این کار را می کنی با عصبانیت گفت : وقتی این بچه ها بزرگ می شوند ما پیر میشویم.....))
امروز را به نام پدرم می زنم که شصت و چند سالش شد ...این چند سال را می دانم ولی نمی گویم تا باورش نکنم .... نه آن موهای سپید و نه آن چین و چروک های بی معرفت را .... حضورش را هرکجا که باشم حس می کنم و دستانش را با تمام وجود می بوسم که همه زندگی من است و خودش خوب می داند این عشق را .... ولادتش مبارک من ... مبارک برادرم .... مبارک مادرم...مبارک مادربزرگم ...و مبارک پدربزرگم که حالا تصویری شفاف در قاب عکسی چوبی بر دیوار خانه پدری است ....!
امروز بازهم باران آمد و آن دیالوگ دوست داشتنی :
((همه میگن لطافت بارون ... من می گم : عشق بازی آسمون .... امشب خدا هم داره با بنده هاش عشق بازی می کنه ...))
سر انتخاب لوستر حرفشان شد.بعد از کلی بگو ،مگو با هم کنار آمده و لوستر دلخواهشان را خریدند.
کنار مغازه پیرزنی ایستاده بود.مرد از جیبش پول در آورد.پیرزن گفت:الهی به دل خوش .چراغ خونه آخرتتون روشن باشه!
محتاج نیستم جوون.منتظر نوه ام اینجا ایستاده ام.
زن و مرد جوان خجالت کشیدند،نه به خاطر آنکه فکر کرده بودند پیرزن گداست،چراغ آخرت را از کجا باید می خریدند؟
عکس ... خیلی بده ...
سلام
تولدشون مبارک باشه به سلامتی و خوبی و خوشی و سرزندگی و عشق و امید و سرور و همه ی چیزایی خوب تو دنیا .....
امیدوارم همیشه این عشق باشه و روز به روز محکم تر و عمیق تر بشه ....
دعا کن آن باران به این تهران دود گرفته ی ما هم نظری بیندازد ...