این روزهای اینقدر اتفاقات عجیب و غریب می افتد که نمی دانم از کجا باید شروع کنم ......
امروز برف بارید ...... باورتان نمی شود که چه حس خوبی دارند این دانه های سفید و بی خدا .... وقتی می نشینند برروی دستانت و تو آنها را آبشان می کنی آنهم از روی عشق ........از گرمای حضورت .......چه کیفی می دهد ....... .......در تکاپوی این حال خوب بودم که با رفیق هشت سال پیش همکلام شدم ... یاری که مرا به اوج تمام خاطرات خوب دیروزم برد ........به روزهای عاشقیت ..........آنهم پاک و زلال مثل این برف آب شده .......... حالی کردم ......غصه اش دادم...... . اما او خود خوب می داند که این دل خسته تر از آنست که دلی را بشکند ........هنوز هم که هنوز هست دوستش دارم ........بخاطر تمام لحظه های خوبی که با او گذراندم ......هرجا که هست پایدار باشد و سرخوش که برای دیدنش .... آری !خوب دیدنش ...ثانیه های را می شمارم...........!
پی نوشت : درد کهنه دوباره به سراغم آمده ........در این تنهایی و غربت با این سرما بدجوری می چسبد....دیگر بهش فکر نمی کنم ..یعنی قرار است که دیگر فکر نکنم........!
سلام
خیلی زیبا بیانش کردی...می دونی شاید فکرش تا آ]ر عمر همراهت باشه....شاید همراه همیشگی لحظه هات باشه...
یه دونه ای ! ولی نیستی !!
دل تنگیم دیگه جواب نمیده !!!
سلام
یه سوال؟ چرا همیشه این چیزای قدیمی تو رو خوشحال میکنه چرا همیشه خاطراته که باعث میشه تو به یه شادی برسی؟
اما من میگن نوع شادی مهم نیس خود شادی مهمه !
ما که اینجا سالهاست برف نمی بینیم. جای من هم شاد باش
یعنی چیییییییییییییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو چشمام نگاه کن بگو این جی بود ..........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی چیییییییی!!!!!!!!!!!!!!