بامداد را بازهم با باران و غصه هایش در این تعطیلی آخر هفته شروع کردم ..با خبر رفتن گرشا رئوفی ....یار مهربان سینمای فارسی .......آخرین نسل از سینمای بی ادعای ایرانی..... با صدای پدر عزیز تر از جانم ...و این نخ های ناتمام سیگار که از صبح می کشند شیره های وجود مرا ....برای دیدن مادرم ثانیه های را می شمارم ....عجیب دلتنگم ....دلم یک سبد آغوش مادر می خواهد ...تشنه آنم که سر بر زانوهای خسته اش بگذارم ..... یک فصل سیر گریه کنم .... زل بزنم به چشمان پر سئوالش و سکوت کنم که جان کلام است سکوت ...... این دلتنگی من برای شما قصه ایی است تکراری .... می دانم .......!
... هستم ....
فقط همین ...
سلام
مادامی که آدمی هست دل تنگی هم هست !
اما تو رها کن این دل تنگی مدام را ...
گرچه می دانم نه می شود و نه می توانی ...
پس قوی باش و سخت ...
با اراده و محکم ...
حتم دارم می توانی اگر بخواهی ....
سلام سام
شاید این دومین باری باشه که برات چیزی می نویسم
از یه دوست قدیمی یاد دارم که همیشه می گفت من مرد روزهای سختم. من این و باور نداشتم ولی باور کردم. چون ثابت کرد .
برای همین همیشه تو ذهنم حک شد که می شه در هر شرایطی خوب و خوشحال بود ، "در نبرد بین روزهای سخت و انسانهای سخت این انسانهای سختند که می مانند نه روزهای سخت"
سلام.
من نمی توانم هیچ راهی برای رهایی دلتنگی بیابم. پس چی بنویسم. فقط این را بدان یک دل دلتنگ دیگه غصه دل دلتنگ شما را می خورد.
و اسم یک شهر؟؟؟؟
سلام
این جر بهترین شمارش ثانیه هاس ....امیدواری میکنم مادر زود تر بیاید تا تو هم کمی دلتنگیت کم شود ...
شاکی ام ....