(( اکبر رادی ....عکسی از رضا معطریان برای روزنامه اعتماد در آخرین روزهای بودن ))
صبح را مثل همیشه با صدای پدر آغاز کردم ....اینبار با صدای غمناک پدر که در خانه پدری غصه رفتن یار را می خورد ...کسی که برای من نوستالژی بی پایان تئاتر و نمایشنامه بود ..... اکبر رادی هم رفت .... خالق (آهسته با گلسرخ) و (روزنه آبی) و ده ها زیبایی دیگر ..... هیچ چیز مانند یادداشت بیضایی در صفحه اول روزنامه اعتماد اشکم را در نیاورد ....
((نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایشً ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با وی زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان وی جاری بود، خاموش می ستود،))
در روزی که پیام تبریکی برای تولد بیضایی به روزنامه اعتماد می فرستد ...خودش بدرود می گوید این خاک سرد را ....
(( و این هم عادل خان فردوسی پور ....رفیق قدیمی که مرا فرستاد به روزهای بزرگ شدن و بالغ شدن ))
هنوز غصه می خوردم و جابجا می شدم در تختواب که بازهم پدرم از قلب خانه پدری زنگ زد ...این بار با رفیق ده سال پیش هم کلام شدم ....عادل فردوسی پور .... خیابان حجاب ... آن موتور گازی کرایه ایی ....با پسری قد بلند و لاغر اندامی که بر ترک موتور می نشست و سفت مرا می گرفت تا باهم از شهرک غرب به موقع به تحریریه
ابرار ورزشی برسیم ...آنوفت آن لیوان بزرگش را پر از شیر داغ می کرد و گوشه میز دایره ایی شکل می نشستیم ....و کری می خواندیم ...من فوتبال داخلی می نوشتم او تحلیل های خارجی را .....و کری های داغ یکشنبه شب ها بر سر لیورپول و منچستر ..... و آخر شبهای داغ و برگشتن به خانه با خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه عادل ....در ترافیک بی انتهای پایتخت .... من ادامه دادم روزنامه نگاری را ولی او پرتاب شد بر صفحه جادویی ....
و در این بامداد او گفت و خندید و آن متلکهای همیشگی را بارم کرد....دوستش دارم ...بخاطر خاطرات مشتکری که با هم داشتیم و داریم ..... و امروز من در گوشه ایی از این دنیای بی رحمم و او می تازاند در فوتبال بی اعتباروطن ....
سلام دوست عزیز! تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی. گوش هر کس هم نباشد جای پیغام سینا خان.
متن هات سنگین اما قشنگ بود. ما که زیر دیپلمیم. اما مخلص همه ی دست به قلم ها هستیم. یه چند خطی گاهی اوقات مینویسیم روی کاغذ بیخط زندگی. به این امید که گوش و چشم بعضی ها باز بشه و نگاهشون به اطرافشون قشنگ تر. مخلصیم.
الهییییی ...
یاد دوستان قدیمی و آن روزها ... چقدر آروم و متین منویسی به نظرم ...
سلام
من بیدارم !!! ببین !
.
من از رادی چیزی نمیدونستم اما تو این چند روزی چیزایی ازش خوندم اما مثل همیشه وقتی میرن شروع میکنیم به اشک و ناله ....آخی این عادل چه آدم نازنینیه ! خیلی اون موهاش فرفریشو دوست دارم !اما از فوتبال هیچی نمیدونم ....تو جشن چله ی امسال هم نشان افتخار نسل سومو گرفت و بهش لقب شاعر دادن ....
سلام دوست عزیز
با یه مطلب جدید با عنوان " مخابرات دیجیتال و آنالوگ " در وبلاگ " سرزمین ICT " بروز هستم .
خوشحال می شم یه سری به وبلاگم بزنید.
و البته خوشحال تر می شم اگه نظرات سازندتون رو هم تو وبلاگم ببینم .
موفق و پیروز باشید .
http://ictland.blogsky.com
دوستدار همیشگی ICT : مجتبی
سلام... داشتیم مهمونی بازی می کردیم... شما خوبید؟ سلامتید؟ خوش می گذره... تعطیلات که مارو تنبل کرده اساسی...:))
سلام
خیلی زیبا و ملموس می نویسی !
آدم هر چند ناآشنا با این خاطرات آشنا می شه !!!!
پایدار باشی و جاوید تا همیشه !
میشه بفرمایید حالا شما کجا غیب شدی ؟؟
؟؟؟؟؟؟؟