در سوز موذی یک صبح نابجا وقتی که آفتاب یخ زد .... شهرمان بی پهلوان شد ....
این ابدای سرمقاله ای بود که سال ۷۹ در این روز برای مجله دنیای ورزش نوشتم ....به نام تختی ....برای رفتنش ....بخاطر این قاب عکسی که سالهاست زل زده است به چشمانم و می خندد ...می خندد... و می خندد ... .... همین مقاله برای اولین بار مرا فرستاد برای بازجویی .....بدلیل خوش نیامدن به کام آقایان بی نشان ... ..... به یادش کلاه از سر بردارید ....اگر تهران یا کرج هستید دوشنبه صبح بروید ابن بابوی و فاتحه ای روانه روحش کنید ....تا دل بابک شاد شود ....دل بازمانده های زلزله بوئین زهرا....آنجا که رفتید سری هم به فروغ خانم شعرنوی ایران زمین هم بزنید ...
....و هنوز جهان پهلوان چله زمستان بی کت پشت وانت سوپر دولوکس در خیابانهای سرد پاتخت .....پهلوانی می کند و می خندد و می خندد و می خندد....
سلام دوست عزیز
خیلی قشنگ می نویسی
موفق باشی
سلام
این نوشته رو که خوندم یاد عکسی که بابام باهاش انداخته افتادم ...
بابا همچنان زنده است البته زندگی که نمی کنه فقط زنده است با حالی که هر لحظه خرابتر میشه و ما ... انتظار سختیه ...خیلی سختتر از اون چیزی که قکرشو بکنی ...
مطالب قبلیتو خوندم .یاد همه دوستات بودی و هستی ... و این روزها تنها کسی رو که تو ذهنت نمیاری منم ... اینم خوبه ... می دونم باز هم کاری که نباید می کردم رو کردم(اوومدم اینجا نوشتم )
خوشحالم که خوبی و ارزومند بهتر بودنت هستم رفیق خوب دیروز !
خدا رحمتشون کنه ...
ابن باویه رو دوس دارم قشنگه ... مامان بزرگ بابا بزرگ مامانم اونجان ... یادم باشه ...
عاشق فروغم ... همیشه با خودم میگم کاشکی الانم بود :))
حضور ...
تلخ...
سالها بود که منتظره تاییدت بودم ... چند وقتیه که تاییدم می کنی ... عشق می کنم
سلام... خوبه که حداقل خوش میگذرونی...منم خوبم... مامانی هم خوبه... برات سلام داره... این نوشته ات برای تختی خیلی قشنگ بود.
ما فقط اسم بود که از تختی شنیدیم و البته جوانمردی ازش ...میخوهند امسال بر سر مزارش که کارهایی بکنند بزرگداشتی چیزی به نظرم .....
دوست داشتم مقالتو میخوندم ...
من مثل بچه های خوب هر روز سر میزنم و میخوام بدونم این جناب آقای سام که گفته بود میخواد حداقل هر روز اینجا رو آپ کنه کی قرار این احرفشو عملی کنه ....
و نهال هر روز سر میزند ...