برف می بارید .....هوای سرد پایتخت اما مرا فریاد می زد ....برای دیدن آن نگاه پر وسوسه....پر خبر ....برای آن کله داغ و پر از حرف ..... برای آن ندای استوار عصا ....برای آن خنده های شیطنت آمیز ....آن کنایه های پر از منظور ....برای آن حواس همیشه جمع .....برای آن رادیوی خسته از فردا ....با آن نجواهای دلشوره آور بی بی سی و اسرائیل .... و آن دستان گرم و مطمئن ....و آن ترافیک لعنتی و رساندن این تن خسته از مهر آباد تا بیمارستان آتیه .... و طی کردن دو تا یکی آن پله های زجر آور ....آسمان ابری است ....دلمان پر از خون...ترس از دست دادن یک تکیه گاه .....یک صدای آشنا ....کسی که می دانی تو را به اندازه تمام لحظه هایی که زیسته است دوست دارد ....با همان یک بوسه ایی که بر پیشانی ات می زد .....با همان واژه های همیشگی .....
الان که برایش می نویسم باور می کنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است ....من آخرین نفر از نسلی هستم که او شاه بیتش بود .....و این آخرین نفر اولین کسی شد که مسئول بیمارستان او را به گوشه ایی برد وگفت پدر بزرگت با تو ...با پسرش ...با دخترانش ....با همسرش و با تمام کسانی که دوستش دارند خداحافظی کرده است .... و حالا او رفته است تخت سینه بهشت زهرا .....قاب عکسی بر دیوار لخت خانه پدری .....با یک کوه خاطره ...با آن لبخند ...و آن کله ایی که همچنان داغ است ....
حضور ...
و داستانی مشابه برای من !
http://rassa.persianblog.ir/1386_3_rassa_archive.html
قاب عکس روی دیوار ... آن خاطرات ...عشقی که تمام نشده اما زیر خروار ها خاک دفن شده و بعضی وقتا از اون زیر صدات میکنه و تو میشنوی ... آن لبخند همیشگی ... بوی تنی که امروز نیست ... آغوشی که دیگر حس نمیکنی و باز هم فقط خاطرات ...
خدا رحمتشون کنه ... :)
من هیچ وقت پدر بزرگ را ندیدم ....همان عکس را که اخم کرده بود و بر دیوار بود شد سهم من ....
نمیدونم چرا دلم برایم مرده ها تنگ نمیشود ....
من هیچ کدوم از پدربزرگ هام رو ندیدم واین همیشه برام ناراحت کننده بوده ، برای همین خیلی به پدر بزرگ مامانی احترام میذارم... بهت تسلیت می گم ، امیدوارم که همیشه یادش از یادت نره.