یکباره دلم تنگ شد .... همینجوری .... بدون دلیل ... مثل یک عادت ترک کرده .... دلم گرفته بود ... غروبهای این شهر هم دلگیر است .... هنوز نرفتم به دخترم سر بزنم ..... گرفتارم و مشغول .... اما تا آمدنش حتما؛ می روم .... تا النازم را در آغوش بکشم .... مادرم نمی داند ... شاید می داند بروی خود نمی آورد ... دلم می خواهد بهش بگویم : مادر بزرگ شدی .... اما او این سیب حرام را نمی خواهد ...... می دانم ... خوب می دانم ..... بهر حال گرفتار روزگار شدم ..... در این طپش و در این آفتاب سر سخت دوبی .... اینقدر احتیاج به ایران دارم که نمی دانید .....
درود بر شما
من اولین باری هست که به وبلاگ شما اومدم
اگه عمری باقی بود حتما بهتون سر میزنم
یک قسمت پست اخرتون خیلی جالب بود برام
قسمتی که گفته بودین: *اینقدر احتیاج به ایران دارم که نمی دانید *
خرد نگهدارتان
چی بگن والا !!!!
az rozegar delam gerefte ! azin tekrar delam gerefte ! delam mikhad gereye konam baron bebar delam gerefte ! delam mikhad gerye konam gerye konam !
سلام سام
این دلتنگی اگه دلیل داشت من اینقدر سردرگم نبودم ....
امیدوارم زود تر این الناز نازنین رو ببینی ....مبارک باشه ...
ببخشید که دیر به دیر سر میزنم ....
سلام... اینقدر دلتنگ نباش... میگذره... بیا پیش ما.
فکر می کردم باید نظرات رو تایید کنی... شماره من همین طوری مونده:)) بی زحمت بعدا پاکش کن.
یعنی به نفعته که دیگه پیدات نشه ... زنگ بزنی هر چی از دهنم در میاد بهت می گم ...
سلام علیکم بابا جون الهی من بمیرم تروخدا به آقای امیرقاسمی بگو یه روزدیگه تکرار کات روبذاره خواهش می کنم من همونم که سرکارمیرم برنامه های قشنگتو نمی بینم مرسی