وقتی بابک بهم زنگ زد و گفت بیا همه چیز رو از نو شروع کن ...وقتی صدای علیرضا را از پس فرسنگها فاصله و از ته دلتنگی یک سال و نیمه شنیدم... تمام خاطرات فردا را بدست روزگار سپردم ...!
دوباره کات ... دوباره طپش ... دوباره بازی از سر.... و مردی که به اندازه تمام روزگارانی که زیستم دوستش دارم.... اما خودش نمی داند....!
حالا این کاعذ سفید وسوسه تمام خوبیهاست.... این نوارهای بی جان... این چراغ های روشن ...و این چهره خسته ... که به نگاهی بند است و به کلامی از دور دستها.... که زنده می شود و جان می گیرد....
هفت سال پیش علیرضا امیرقاسمی گفت : وقتی پیش من کار کردی دیگه نمی تونی پیش کس دیگه ایی کار کنی ... و حالا بعد از این سالهای رفته می فهمم...
.....دوباره کات.... دوباره طپش .... و دوباره خدای اطلسی ها که قرار است پناه بی کسی ها باشد...
دوباره بازی از سر .... نقطه سر خط...!
سام علامه
تبریک میگم سام !
kheyli khoshhalam barat omidvaram k moafagh beshi vali payband o ostovar