کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاجی نشاندی به خانه ......

درخت کریسمس

اول سال است …… در این جا که من و دومیلیون ایرانی دیگر قرار گرفته ایم ...... آیا به راستی قراری هست؟…… نمی دانم از سرعادت نوشتم ..... دیشب که شب اول سال بود بیشتری در میهمانی بودند و امروز تعطیل است و همه جا ساکت و سوت و کور.
اول باید تبریکی نثار همه ایرانیانی کرد که به هر حال میهمان و یا ساکن سرزمین هائی هستند که امروز روز اول سالشان است و چه بخواهند و چه نخواهند از امروز سالی دیگر برایشان ورق می خورد. دیگر آن که آدم ها از سال و قرن و فصل و مقاطع تاریخ برای نوعی خانه تکانی و تحول بهره می گیرند وبد هم نیست. من هم تصمیمی گرفته ام که اگر بتوانم اجرا کنمش بهتر خواهد بود و آن نوشتن هر روزه یادداشتی کوتاه است.
آلان نیمه های شب است و من با خود می گویم که اگر همه آن چه را در می یابم بر این صفحه نسپارم به خودم به قلمم و به شما که این کلمات را می خوانید به نوعی خیانت کرده ام و اگر به حساب این که حرفم را خیلی ها نمی پسندند از گفتن آن خودداری کنم به معامله ای تن داده ام برای خوش آیند شما که در مرام ما دست کمی از آن خیانت ندارد. به ویژه که امروز نه در بندم و از دنیا بی خبر و نه عاملی مجبورم می کند به سانسور خود. این رنج را تحمل کرده ام پس برای چه. لابد برای این که آن چه به عقلم می رسد بگویم و از ناخشنودی کسی ابا نکنم.
حرفی که در گلویم هست به طور خلاصه روی دیگر سکه هست. شاید باشند کسانی بر این باور که راه واضح و همواری وجود دارد که سعادت همگان و رفاه و آبادانی کشور و خوش حالی مردم ما در آن است ولی آن ها که مسوولند و صاحب اختیار به آن راه تن نمی دهند.

روزگارتان آفتابی و دلهایتان سبز.....
  سال 2008 هم مبارکتان باد ....

چند سکانس از آخرین نفسهای سال ۲۰۰۷

(( اکبر رادی ....عکسی از رضا معطریان برای روزنامه اعتماد در آخرین روزهای بودن ))

صبح را مثل همیشه با صدای پدر آغاز کردم ....اینبار با صدای غمناک پدر که در خانه پدری غصه رفتن یار را می خورد ...کسی که برای من نوستالژی بی پایان تئاتر و نمایشنامه بود  ..... اکبر رادی هم رفت .... خالق (آهسته با گلسرخ) و (روزنه آبی) و ده ها زیبایی دیگر ..... هیچ چیز مانند یادداشت بیضایی در صفحه اول روزنامه اعتماد اشکم را در نیاورد ....

((نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایشً ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان  وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با  وی  زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان  وی  جاری بود، خاموش می ستود،))

در روزی که پیام تبریکی برای تولد بیضایی به روزنامه اعتماد می فرستد ...خودش بدرود می گوید این خاک سرد را ....

(( و این هم عادل خان فردوسی پور ....رفیق قدیمی که مرا فرستاد به روزهای بزرگ شدن و بالغ شدن ))

هنوز غصه می خوردم و جابجا می شدم   در  تختواب که بازهم پدرم از قلب خانه پدری زنگ زد ...این بار با رفیق ده سال پیش هم کلام شدم ....عادل فردوسی پور .... خیابان حجاب ... آن موتور گازی کرایه ایی ....با پسری قد بلند و لاغر اندامی که بر ترک موتور می نشست و سفت مرا می گرفت تا باهم از شهرک غرب به موقع به تحریریه

ابرار ورزشی برسیم ...آنوفت آن لیوان بزرگش را پر از شیر داغ می کرد و گوشه میز دایره ایی شکل می نشستیم ....و کری می خواندیم ...من فوتبال داخلی می نوشتم او تحلیل های خارجی را .....و کری های داغ یکشنبه شب ها بر سر لیورپول و منچستر ..... و آخر شبهای داغ  و برگشتن به خانه با خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه عادل ....در ترافیک بی انتهای پایتخت .... من ادامه دادم روزنامه نگاری  را ولی  او پرتاب شد بر صفحه جادویی ....

و در این بامداد او گفت و خندید و آن متلکهای همیشگی را بارم کرد....دوستش دارم ...بخاطر خاطرات  مشتکری که با هم داشتیم و داریم ..... و امروز من در گوشه ایی از این دنیای بی رحمم و او می تازاند در فوتبال بی اعتباروطن ....

 

در دل تعطیلات.........

حال و روزم زمستانی است ...پر از تعطیلی و بیکاری و خواب آلودگی ....پر از کارهای نکرده و کتابهای نخوانده و آهنگهای گوش نداده .....پر از داستانهای نیمه کاره و پر وسوسه .....۲۴ روز تعطیلم و این برای خودش یک عمر است .....جدال سیگار و کاغذ و شاملو ......زندگی برایم کلی شیرین شده است ....اینها را نوشتم تا یادتان باشد هستم ......همین .....

در ابتدای فصل سرد ....

سام علامه

 " این هم یک عکس بی ربط ...گذاشتم تاببینید دولت مردان ایران زمین هم در خواب زمستانی رفته اند ...خوشبحالمان با داشتن رابین هود زمان"

زمستان ....قصل پارو کردن پشت بام .......شکستن یخ حوض ..... عذاب رفتن به مستراح .... در ته حیاط خانه پدر بزرگ  ..... و سالار زمستان کرسی.... نمی دانم چند نفر از شما تا بحال زیر کرسی خوابیدید ؟ ولی من هنوز هم که هنوز است اینجا بساط کرسی راه می اندازم....می روم در ته گرم و دوست داشتنی اش ...کتاب می خوانم ....سیگار می کشم .....برف و شیره انگور می خورم .....فال ورق می گیرم و استکانی ودکا را شهید می کنم در این معده و کبد بیمار .....

آخ ! چه حالی می دهد این زمستان ....... من عاشق بغض یخ بسته اش هستم ....می خواهد بگرید اما دلش نمی آید .... این دل نیومدن را دوست دارم ....... کاش همه دلشان نمی آمد و هیچ کاری نمی کردند برای آتش زدن دل دیگران..... دل آتش گرفته دیگر آدم نمی شود ...... دیشب  هزا بار خواندم ((یوسف گمگشته)) را ....اما باور کردم که این یوسف دیگر بر نمی گردد ..... مادرم گفت:"بیا برای تعطیلاتت برویم ایران ... حال مادر بزرگت خوب نیست ....همه دلتنگت هستند" .....رفتم که بلیط بخرم .... نتوانستم .... مردم و زنده شدم..... او نمی داند چه حال و روزی است .....می سوزاند این جان را ....

وقتی بریدی و دیدی بریدنی است

                                          وقتی شکستی و دیدیی شکستنی است

                   برعرش تکیه کن ....بر خویش تکیه کن

اینرا زمزمه کردم.....یادگار ۱۳ سالگی ام است ...آنروها شعر می گفتم ...اما  این روزگار اینرا هم از من گرفته ....

راستی Marry Christmas & Happy New Year  امیدوارم به آنهایی که ربط دارد روزهای خوب و خوشمزه ایی داشته باشند .....

بازهم دور از خانه پدری

یلدا را سپری کردم در این غربت سرد و تها ....بی انار و بی یار .....غیر از حافظ چاپ ۱۳۲۶ .... حافظی دارم که هدیه یلدای اوست .....سال پیش در آن تنهایی مطلق به سراغم آمد ....برگ اول را پاره کرده بود .... هنوز جایش در نگاهم است ......وقتی بازش می کنی در ابتدا می بینی (( دوستت دارم ...مریم ...شب یلدا ...سال ۱۳۸۵ .....)) یادت هست ؟! من رنگ لباست را هم به یاد دارم ..... رنگ شلوارت ... دیروز تا صبح به یاد کسی بودم که به پایم ایستاد و من وفا نکردم .....  کسی که هنوز هم از معدود آدمهایی است  که دوستش دارم ....به همان اندازه ...امروز هزار بار خواستم بگویم برگرد ...اما نتوانستم ..... من همچنان چشم به افق دارم که روشن است و امیدوار به طلوع آفتاب.......چند تایی فال گرفتم با حافظش ...آنهایی که بد آمد را گذاشتم به حساب نفرینهاش ...آنهایی که خوب امد را گذاشتم به حساب لطفش.... اما زمانی که (( یوسف گمگشته )) آمد تا خود صبح گریستم..... 

اما شبی بود این یلدای تاریخی .....برای همه شما فال گرفتم ...برای النازم ....نهالم....گلکم....پدر و مادر عزیزش... اشکان رفیق همیشه و قدیمی ام ....برای ساینا ...شیرین.... و تمام یاران خط خطی که می آیند و می خوانند  و فاتحه ای بر این مزار می فرستند ...خدا حفظتان کند ....ندیده عطر حضورتان را حس می کنم ....و وضو می گیرم با اشک چشمانتان......

برای منهم فالی بگیرید.......!

 

تجربه ای دیگر را با شب قسمت می کنیم ............! فقط کافی است دستانمان را دراز کنیم و بقول فروغ بر پوست کشیده شب بکشیم تا باور کنیم فردا شب  به وسعت تاریخ مملکتی است که مردمانش همه روزها و شبهایشان یلدایی است .
دارم آماده می شوم برای شب یلدا ....برای خودم بازیی دارم برای این شب بی سحر ..... همه چیز را از غروب آفتاب کنارم می گذارم...... از آجیل و انار و شیرینی و قلیان و ذغال گر گرفته و کنیاک HENESY ....و حافظ  چاپ 1326 هجری شمسی ...... تا بامداد می خوانم و می کشم و می گریم و می خورم ..........شاید بیش از نیمی از حافظ را می خوانم......واژه های نابش را گوشه ایی می نویسم ...این کار هر سال است ....عکس تختی روی میز است ....خاک نخورده ....تر و تازه ....با کلی حرف در ته نگاه معصوم و همیشه خندان اش.....نمی دانم چرا این قاب عکس گره خورده است با سرنوشت من ........ ؟! فردا  شب یلدا است ............! باری ، یاران همه هستند ...........! به یاد روزهای گرم دیروز در این آغاز فصل سرد ............! حافظ آوردند ................! آمد ............!برای منهم فالی بگیرید..........! همین ........!

آدمهایی که دوستشان داری

یک بازی دارم برای روزهای تنهایی ....برای وقتی که  برق را خاموش می کنی تا دور از چشم غریبه ها مرور می کنی درون شلوغت را ....مثل انجام یک کار خلاف است ....یک شیطانی بچگانه که دور از چشم مادر و پدر انجامش می دهی و خوشحالی از این انجام ..... میخزی زیر پتو ...... انگشتان دستت را نگاه می کنی و آدمهایی را دوستشان داری ...آنهایی که واقعا؛ دوستشان داری را می شماری ..... روز اولی که این کار را انجام دادم انگشت کم آوردم ....اما امروز افسوس می خورم ....که با زور به ده نفر می رسند ...آدمهایی که واقعا؛ دوستشان دارم ....این سالها که می گذرند ...دوستاشنها هم کم می شوند ...دیشب بخاطراین اتفاق ناپاک خوابم نبرد ....با کابوس سال آینده و این دوستاشنهای محدود.....تا بحال برای خودتان حساب کردید چند نفر را  دوست می دارید؟ ....این بازی وحشتناکی است اما دوستش دارم.....!

 

 پی نوشت : یک عکس از خودم هم می گذارم تا  ببینید این اراده را که هر غیر ممکنی غیر ممکن است ....۸۰ کیلو در عرض ۳-۴ ماه کم کردن کار غیر ممکنی نیست...!

با تشکر سام علامه ..........

سام علامه

خیلی از دوستان خواسته بودند عکس های جدید این بنده حقیر  را ببینند ....اینهم معجزه کم کردن 80 کیلو اضافه وزن ......

نهال .....رفیق ندیده و همیشه

 

داستان نسل نوجوان ایران ....حدیثی است شنیدنی .....چند  وقتی است این پنجره مهمانی .... نه صاحب خانه ایی دارد که ندیده دوست داشتنی است ....طرز فکرش ....واژه هایش ....دوست داشتنش....زندگی اش ....همه چیزش را دوست می  دارم ......این دختر هفده سال و خرده ایی بقول خودش می خواهد درختی تنومند در این خاک پاک شود که شک ندارم اگر راهش را درست برود ....برسد به آن چیزهایی که دوست دارد .....نهال قصه ما چکیده ایی از نسلی عاصی این مرز و بوم است ......نسلی که نمی خواهد مثل ما بسوزد و هرز برود ....آواره شود ..... او جنگ نرفته زخمی این راه است و شهید نداده..... شربت مبارزه خورده است ......وقتی چهارده  سالم بود و پشت میز تحریریه روزنامه اطلاعات نشستم .....دنیا را بهم دادند و غافل شدم از این مصیبتی که به سرم آمده ...وقتی برای اول بار نامم در جایی چاپ شد مست شدم و همه چیز را بدست باد سپردم از این گیجی و منگی ......قانع بودم ....سیراب شدم .....اما این نسل....بله ! این نسل سیراب نمی شود ......اینها می دانند که چه می کنند ...نهال ها خوب می دانند ....خوب می بیند ....خوب می خوانند.....آنها باهوش تر از نسل ما هستند .....اگر الناز را هم با تک ماده و یک سال صغر سن به نسل نهال بچسبانیم .....آنوقت این نظریه ام را به اثبات می رسانم .....هیچوقت یادم نمی رود الناز 16 ساله را ...که  تمام مسائل اجنماعی خودش را مثل آدم بزرگها تجزیه و تحلیل می کرد ......او شاید یادش رفته باشد .....اما من هنوز هم آن چشمان باهوش را خوب بیاد می آورم....و حالا این نهال است که نوید نسلی پر افتخار را می دهد ....برای  ما پیرمردهای جوان جای بسی خوشحالی است و غرور....من مطمئنم اینها انتقام ما را از این مدعیان اسلام ناب محمدی خواهند گرفت ....پس راحت می خوابیم چون فردا برای نهال است ....برای الناز ....برای تو.... برای تمام فرزندان این پرنده پر در خون .......!

 

پی نوشت: اینهم آدرس پنجره نهال بخوانید تا مرا باور کنید .

 

http://fazmetr.blogsky.com/

 

 

 

تقدیم به رفقا

حالم خوب است ....مادرم آمده ....ترو تازه شدم....با نفس حقش....دیروز را تا صبح خیره به قامتش  یک شکم سیر گریستم.......مرسی از خوش آمد گویی هایتان......مرسی از الناز و اشکان و نهال ........نهال ندیده عزیز شده است .....و آنها دیده تا ابد در این قلب خسته مانده اند و می مانند ..... فردا این پنجره را از دست ندهید که می خواهم از پدیده ایی برایتان صحبت کنم که در اینروزها عجیب فکرم را مشغول کرده .......پس تا فردا ....