حالا همه چیز آماد رفتن است .... چمدانهای خالی ... کاسه پر از خدا حافظی ... کوچه های تب کرده از سرما .... و نگاهایی که دیگر انتظار بازگشت را نمی کشند ... اما یه حس خوب نمی گذارد بروم... یه نگاه آرام و بی صدا اما پر هیاهو ... برای رفتن فقط یک خداحافظی کافی است رفیق .......و شاید یک قطره اشک ..........
اینقدر کیف می دهد که از زور سرما پاهایت یخ بزند ...... آنوفت تو خوابت بگیرد و بروی تو کما .........و هیچ چیز را نفهمی ... اینقدر کیف می دهد تا در میان کوهی از یخ بدون هیچ کمکی بمانی و آرام آرام بخوابی و دیگر بیدار نشی ... اینقدر کیف می دهد..........وقتی باشی ولی نباشی ........خیلی کیف می دهد نبودن ...........
به فریادم برسید .... نگرانم ... دلشوره دارم .... خیلی زیاد ... نگرانم ... نگران آن صدای غم دار ... نگران آن نگاه پشت پنجره .... نگران آن کودک رها شده در این زمستان پر گرگ ......
نگرانم ...نگرانم .. نگرانم .. همین !
( به بهانه پائیز این یادداشت را از گورستان تاریخم دوباره نویسی کردم برای شما و خودم و هزار اشک نریخته ای که در این بین ریخته شد )
پائیز فصل عشق بازی در هوای کودکی بود ، دیوارهای کاهگلی دفترچه بزرگی بودند از عاشقانه های ما بچه های تازه بالغ .
معلم ، کلاس ، پنجره روبرو ، دستهای یخ زده ، روئیای پنجشنبه و جمعه که محدود بود به تمام بوهای خوب دنیا.
پائیز مبدا زندگی ما بود ، شروع یک داستان سبز که پایانی غم انگیز داشت ، دفترچه های نو ، کتاب های تا نخورده که برای ما تنبل های کلاس همیشه تا نخورده باقی می ماندند و دخترهای مدرسه هدف که ما را از هر جایی که بودیم زنگ آخر به سمت خودشان می کشناندند ، خیابان پهلوی ، و آن درختان همیشه بلند که شاهد چه روزگارانی در این دیار بودند.
کله های داغ ، چشمان قرمز ، بوسه های یواشکی ، در پس آن دیوارهای پر یادگاری و روزیکه به ما اعلام کردند این داستان دوازده ساله پایان یافت و یک دنیا خاطره و اشک مهمان شب های بی کسی و تنهایی ما شد.
حالا هر گاه که اولین برگ از درختی می افتد ، تمام آن روزها را مرور می کنم و روزگار را در عین بی رحمی اش لعنت .
آری ! حال روز دیار ایران در این ایام تعریفی چندانی ندارد ، گربه خاور میانه در کنار پرتگاه مرگ آخرین نفسهای بودن را می کشد و خود را به طناب پوسیده ایی به نام آقای رئیس جمهور بسته است. بوی کافور فضای شهر را پر کرده ، اشک حسرت را می توانی در تیترهای درشت روزنامه ها بخوانی و از پس دکه های سرد لمس کنی. انفجار ، تهمت ، مردن ، نبودن ، رفتن و دیگر طعم گس وداع . روزی روزگاری ستاره ها رفیق شب های تنهایی ما بودند ، اما امروزه روز بمب های کوچک هسته ایی به عنوان یک واقعیت انکار ناپذیر خوابهای طلایی کودکانمان را خط خطی می کند.
باری ! چشمم به پسری هفت ساله افتاد که دست از دست مادر رها کرده بود و از جوبهای بزرگ پهلوی می پرید و عجیب به بیاد روزهای غروب کرده خودم افتادم که در این خیابان پهلوی دست از دست مادر رها کرده بودم تا زندگی را در طعم واقعی خود و خطوط را در باور علم و دانش بفهمم .
آری ، باران می بارد ، این نشانه پائیز است ....... این نشانه یک آغاز است..... بر شیشه پنجره می کوبد ......زندگی بار دیگر شروع شد ........ سخت وسرد ...... تمام وجودم پر از گریه می شود ........ ، افق ابری ابری است ....... پیش خود فکر می کنم ای کاش آنروز دست مادر را رها نمی کردم
یکی از آروزهایی که دارم نامه نوشتن به بچه نداشته ام است .... نمی دانید چه حس خوبی دارد ... کسی که مال توست و تو خلقش می کنی ده سال بعد قرار است حس امروز تو را بخواند .... نمی دانید چقدر هیجان انگیز است ............!
سری به اینجا بزنید ... با هر یادداشتش هزار ساعت گریستم ... نمی دانم اشک حسرت بود یا اشک خوشحالی ... مهم فقط اشک ریختن است ... دیگر به علتش فکر نکن ....... حتما؛ سری بزنید و برای دوستانتان هم ارسال کنید...... حالش را خواهید برد .................!
من مهمان بودن را دوست دارم .. مهمانی رفتن حس مهم بودن به آدم می دهد ... بخصوص وقتی با منظور دیر می کنی و می پرسند: نگرانتان شدیم چرا دیر کردید ؟.......برای آدمهایی مثل من شاید این واژه ها خیلی شرین باشد .... می چسبد...... .حالی می کند جان .......حالا در این شیرینی مهمان بودن نمی دانم چه بنویسم از سر دلتنگی ......مهم تر این مسئله اینست که این پنجره مال من نیست .... پس باید حریم را نگه داشت نه از تناقض گویی ها نوشت و نه از روزهای سخت فردا .... پس عشق است عشق و دلخستگی ما در این دنیای تنها ......... مثل آدمهای بیمار شدیم که در سکوت اتاق آرام حرف می زنیم تا دیوار نفهمد و نخواند و نداند ......این هم از برکات ۲۸ سال یواشکی زمزمه کردن است ....
وقتی شهیار نوشت و خواند .... آبی دریا قد غن ..... رقص دو ماهی قد غن ....... با من و تنها قدغن ..... خندیدیم ... ولی نمی دانستیم که این دنیا چه بر سر مان می آورد . ... این چند روز که عجیب گیر داده ام به احسان خواجه امیری ترانه زمو نه را هم خیلی دوست دارم .... وقت کردید گوشش کنید که دوست خواهید داشت بخصوص این بند ......:
یکی پاهاش و رو مین جا گذاشته ......یکی پاشیده خونش روی مهتاب
من مهمان بودن را دوست دارم .. مهمانی رفتن حس مهم بودن به آدم می دهد ... بخصوص وقتی با منظوز دیر می کنی و می پرشند نگرانتان شدیم چرا دیر کردید ؟.......برای آدمهایی مثل من شاید این واژه های خیلی شرین باشد .... می چسبد .حالی می کند جان .........!
گاهی وقتها اینقدر میمیرم تا زنده می شویم .....
گاهی وقتها اینقدر زندگی می کنیم تا میمیریم .....
برای مردن و زنده شدن لازم نیست این همه کار بکنیم فقط کافیه بشینیم و صحبتهای احمدی نژاد را گوش بدیم .
آنوقت از خجالت هزار بار میمیریم و زنده می شویم .........
هرروز صبح که توی این دیار غربت می دوم تا این کیلوهای اضافی هوس برگشتن به سرشان نزند .... این آهنگ وقتی نباشی افشین یداللهی را گوش می دهم و حالی می کنم در این هوای سرد .......حالم خوب است ......... دیگر بهش فکر نمی کنم ... بیشتر نگران اطرافیانمم تا خودم ... آنهایی که پاسوز وطن شدند و دل نگرانم برایشان در این دنیای پر خطر ........ برای آن صدای همیشه غم دار و نگران ... برای آن نگاه پشت پنجره.... برای هزار چشم پر امید که می جویند شاید مرا در آن شهر مریض ......... بخاطر همین است که حالی می کنم با این ترانه ..........
کوچه وقتی که نباشی
رگ خشکیده شهر
ماه تو گوش خونه گفته
دیگه با پنجره قهر
سقف دلبستگی بی تو
واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی
دیگه همسایه نداره
دلم نمی اید ننویسم ... اینروزها بیشتر به نوشتن احتیاج دارم ... مثل تو به من ... مثل من به تو. .... بقول شهیار قنبری مثل دیوانه به خواب ... مثل گندم به زمین ... مثل شوره زار به آب....
حالم خوب است ... خوابهایی برایم دیدند ... شاید بمانم حالا حالا اینجا اما نمی دانم چرا..... . همه چیز میگذرد ... عادت کردم به گذشتن روزگار ... به زمان و بوهای جدید ... به اخلاق و اخم های پیر مردها و پیر زنها ... حتی به طعم آبجوی ((کورونا)) که زهرمار تر از بقیه است ..........
دلم نمی آید نباشم ..... معتاد شدم به نگاهتان رفقا! نظر بدهید اگر خواندید .........!
همه آدم شدند ... همه آقا شدند ... کت شوار اتو کشیده می پوشند و کروات گره گشاد می زنند ......این کومونیست های بی خدا ... این جنگ زده های بد بخت ... حالا آقایی می کنند و فخر می فروشند برای ما جهان سومی های روضه دار .... آبجوی خنک می خورند و وودکاهای رنگارنگشان را به رخ عرق کشمش و خرمای ما می کشند .... عارقی از سر سیری می زنند و سیگار برگشان را بجای بهمن گندیده ما تا ته داخل ریه هایشان می کنند .... ما خوشحالیم که آنها می روند جهنم ..... همین ! راستی خورشید کو ؟
احتیاج دارم به رفتن ... می روم تا دوباره هوایی نشوم ... دوباره به سرم نزند تا دل بکنم ... می روم تا قدر ماندن را بدانم .... می روم تا آنهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند قدرم را بدانند و قدراشان را بدانم ......... تا اطلاع ثانوی همه چیز تعطیل ... حتی این پنجره تنهایی .... !
سری بزنید ... گاهی حتی ...
دلتان برایم تنگ شود .... گاهی حتی ....!
اشکی بریزید ... گاهی حتی ... !
بر می گردم زود تر از انچیزی که فکر می کنید وفکرش را می
کنم ..... !
آخرین نقطه دنیا تو جهان من همین جاست ..................!
باور کنید ..............