چند سال پیش مطلبی نوشتم از سوم خرداد و آزاد شدن پاره تن مملکتمان خرمشهر همیشه آباد ...
... و اما دیروز که دوباره سوم خرداد بود و روز قبلش دوم خرداد ...روح الله خمینی هم در خرداد رفت ..... در ضمن چند روز دیگر هم بیستم خرداد است .... و من عجیب این جمله را مزه مزه می کنم که (( ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم ....!)...
.... همه اینها را گفتم تا دوباره به اشتراک نگاه خوشرنگتان بگذارم یادداشت (ممد نبودی ببینی) را ....!
هرچقدر هم که ژستهای روشنفکری بگیری و خود را تافته ایی جدا از این آب و خاک بدانی .... بازهم با شنیدن صدای کویتی پور .... مو به تن راست می کنی و با واژه جهان آرا اشک در چشمانت حلقه می زند ...... ممد نبودی ببینی تنها یک ترانه نیست .... یک حس نوستالژی از حماسه ایی است که بر خلاف آنهایی که می گویند امداد های غیبی بوده است من اعتقاد دارم از خون هزاران هزار جوان عاشق به نتیجه نشست و بس .... وقتی عکسهاو تصاویر ندیده آن سوم خرداد روئیایی را می بینم .... بی اختیار دست روی قلب می گذارم و همپای آن عاشقان بی دل نماز شکر می گذارم به درگاه این خاک پاک ....
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارانت پر ثمر گشته
خداحافظ همین حالا ...
همین حالا که من تنهام ....
خداحافظ ...
به شرطی که بفهمی تر شده چشمام.....
حالا با خیال راحت می روم تا یک دل سیر بمیرم.......
آخرین روز
ته اسفند ۱۳۸۸
فردا شب یلداست ....بازهم حافظ و هندوانه و انار دان کرده سرخ ....در سفره ایی به قد فرهنگ یک مملکت...به اندازه دل عاشق من که وقتی بوسه اش را از پس این همه سال گرفتم باور کردم که چقدر دوستش دارم... او حالا باید باور کند ... که این یلدا گره خورده در سرنوشت من و او .... این حافظ پر از یادگاری های پاره شده است که هنوز حسرت نخواندنش را می کشم .... آن یلدای دوست داشتنی در آن شب سرد ...با آن غصه ها....و این یلدا با نگاهای امروز ... هنوز فرصتی هست برای عاشق شدن ... درگیر شدن.... آفتابی شدن.... من دستانم را دراز کردم ... از پس تمام ان خاطرات بگیر این دست خسته را ..... به پاکی انار..... دانه دانه های زندگی ام را به پایت می ریزم......!
امروز یازدهم آبانماه یک هزارو سیصد و هشتادو هشت است..... سالی پر از خستگی برای مردمان مملکتم که حالا منهم تکه ایی از آنها هستم....در این باران یخ کرده پائیزی ... با این برگهای لرزان حالا فقط یک گوشه نشستن و سیگار پشت سیگار آتش زدن حالی می دهد به ته خاکستر گرفته ات.... حالا منم و این آسمان و این خاک و دلم که کلی غصه بازی می کنند با این تن ...... حالم خوب نیست..... تنها چیزی که باور دارم این است.... حالم خوب نیست......!
(( به یاد تمام گلهای نرگسی که برای این انتظار پر پرشان کردم ))
امروز را در تمام لحظه های دیده ام در این دنیا بر پیشانی تاریخی زندگی ثبت می کنم......
امروز کسی که تا آخر عمرم فکر دیدار دوباره اش را نداشتم برایم پیغام گذاشت....
امروز تمام خیابانهای این شهر را دوان دوان زیر پاهایم گذاشتم تا دوباره چشمانش را در آغوش بگیرم.
امروز تمام دوری این چند ساله را در ته نگاهش خواندم....
امروز من با عطر حضورش افطار کردم ... تمام بودنش را مزه مزه کردم......
امروز من گفتم : اشتباه کردم و پشیمان شدم از هرچه کار نکرده و کرده بود......
امروز من دوباره عاشق شدم.....
امروز.... من فقط یک آرزو در این دنیا دارم.......
او که خود می داند تنها عروسک عشق این خطوط است .....مرا ببخشد...
امروز.....من بعد از دیدارش تا خانه گریستم...........
امروز........امروز....... امروز.......
بعد از چند ماه دوباره بهانه نو شدن ... روخوانی از صفحه ایی است مطلق و بی تغییر... که به مهر ثبت احوال ناحیه یک رنگی شده است و به روزی به اندازه زندگی کردن...به تاریخی داغ و نفس گیر .....بیست و یکم مرداد ماه ....باری در این روزهای تب دار که پر شده از سبزی و امیدواری.... منهم سالروزم را در ته ذهن خاک گرفته و پر مشغله ام جشن می گیرم .... تا با روشنی این شمعها تمام لحظه های خوب زندگی را برای خودم ... و تمام کسانی که دوستشان دارم آرزو کنم... بازهم کیکی و شمعی .... در این تابستان بی تکرار .... در این داغی مطلق ....در این حس و حال نا یاب....
حال من خوب است ..... اما تو باور نکن ....!
نمی دانم قرار است از کجا شروع کنم ... در این سالهای تکرار فقط شروع کردم و تمامش نکردم .... تمام دوست داشتن هایم را فدای ثانیه های اکنون کردم و گم شدم در این تنهایی مطلق ... من سام علامه در این ساعت مشخص ... به تاریخی شفاف ... به سال ۱۳۸۸ خورشیدی ... خسته ترین آدم این روزگارم.... تنها ترین مردی که هرچه می کشد از خودش است و بس.....دیگر قصد کردم نه بنویسم ... نه برنامه بسازم .... نه فرهنگی باشم و نه هنری.... می خواهم همانند تمام آدمهای روزگارم حرفهای الکی بزنم.... فکرهای آبکی بکنم ... و آرزوهایم را شب هنگام بر بالای طاقچه خاک گرفته غربت جا بگذارم....
فکر نکنید ناله می کنم یا عصبانیم ... نه اینقدر ننوشتم تا از تمام اتفاقات این مدت بگذرد و حس و حال منطقی تری به خود بگیرم ... و این ساعات شیرین ترین لحظات زندگی است ... برای اعتراف یک خیانت ... یک حماقت ... یک رفاقت....
باری ! همراهان این پنجره کهنه من دیگر در طپش برنامه نخواهم داشت .... این دیگر را با منظور گفتم تا باورتان شود .... من گم شده ام در این دنیا و نزدیک ترین آدمهای زندگی ام نمی دانند کجایم... دلم تنگ شده برای مملکتم اما اجازه ندارم آنجا بروم.... دلم می خواهد گریه کنم اما جای رسوایی را با اشک هم نمی توان پاک کرد.....
این آخرین یادداشت من است ..... به ساعتی مشخص .....در تاریخی شفاق ... به سال ۱۳۸۸
خورشیدی ..!
خدای اطلسی ها با تو باشد پناه بی کسی ها با تو باشد
تمام لحظه های خوب یک عمر بجز دلواپسی ها با تو باشد
هر صدای پایی صدای رفتن نیست ..........باز خواهیم گشت ؟
بازهم دفتری تازه که بالایش نوشته بود کاغذ خط خطی .... و یک دنیا حرف تازه ....یک مشت کله داغ .... پر از احساس از مملکتی که حالا هیچ لحظه اش مال من نیست .... و یک دنیا عشق که در حسرت رسیدن مردند و رفتند چسبیدند تخت سینه تاریخ .... حالا این صفحه روز تولدش است .... در این لحظه های بی تکرار و نایاب ... با کلی کار نکرده و حرف نزده ....... مبارکم باشد ....بازهم کیکی و شمعی در این دقایق عاشقیت.........
همه چیز با شوخی و خنده آغاز شد .... روزهای انقلاب بود و هر کسی از جایی آمده بود و می خواست به جایی برود .... اما همه راهها به رم و یا واتیکان و یا حتی قم ختم نمی شد !....گروهی می خواستند راهی مسکو شوند و گروهی دیگر بلیط قطار را برای رفتن به شیلی رزرو کرده بودند ....و بعضی می خواستند ایران را سراسر فلسطین کنند .... عده ایی قصد داشتند ما را هزار سال جلو ببرند و گروهی قصد داشتند مارا به عقب برگردانند ....روزها به سرعت می گذشت .....خنده ها به سکوت ....سکوت به سئوال ....سئوال به بحث و بحث ها به مجادله می کشید .... میتینگهای خیابانی براه افتاد ..... مساجد پر بود از رفیق مترقی و کافه ها پر شد از مومن مست .... با ورود بچه های ۱۵ ساله خیابانها دچار تب تندی شد .... تب سواستفاده از یک مشت کله داغ و پاک ..... بمب ساعتی به کار افتاد .... انفجاری تمام فضای سیاسی و اجتماعی ایران را فرا گرفت و همه را دچار وحشت مرگ و نفرت و انزجار کرد .....یک نسل زخمی شد ....زخمی ........آرام آرام خودش را به کوچه پس کوچه های تاریخ کشاند .....تلو تلو خوران و غمگین از هوشیاری این مستی بود .....با این تن خسته و کوفته ....و وحشت زده از فردا ....او دیگر نه می توانست حرف بزند ....نه ببیند و نه حتی سئوال کند ....
او دیر فهمیده بود که انقلاب شده است