کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

وقتی رفتم .....!

حال روزم اصلا؛ خوب نیست ..... این ترانه آتش زد دلم رو .... برایتان می گذارم .... سئوال نکنید آوار می شم روی سرتان ....

هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد

وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

http://www.umahal.com/g.htm?id=16223


قهرمان

پدرها تا وقتی بچه ها شون کوچیکن براشون قهرمانن .... اما وقتی بچه ها بزرگ می شن قهرمان اوناهم پیر می شه ...

هزار آرزوی نرسیده

خیلی فکر کردم برای تولدم چگونه این خطوط را خط خطی کنم ... پر از خستگی ام ... پر از تنهایی ... مثل همیشه روزهای زندگی ام... راضی نیستم از دست خودم ... فقط هستم .... این مرداد را دوست نداشتم .... مال من نبود ... حتی روز بیست و یکم آنهم مال من نیست .... شاید مسئول ثبت احوال ناحیه یک دروغ نوشته است که من در اینروز بدنیا آمدم.....شاید ساعت آمدنم خوب نبوده .... و یا شاید صدای آن کسی که اولین الله اکبر را در گوشم زمزمه کرد خوش نبوده .... و هزار شاید بی اندازه در این روزهای بد ....

 هرروز در پی خبری هستم از دخترم .... شاید بیاید زودتر از آنچیزی که فکرش را می کردم ... آمادگی آمدنش را ندارم .... می ترسم .... از آینه بیزارم .... دیروز شکستم تمام این آینه های بی حقیقت رو  ....پر از اتفاق و خبر بودم .... اما تا آمدم بنویسم پر شدم از خالی شدن .... فقط تولدم مبارک .... شاید تنها بهانه تازه کردن این پنجره بوده .....

دلم تنگ شده

می گذرد .... سخت و طاقت فرسا ... حالم زیاد خوب نیست .... یواش یواش دارم کم میارم .... دلم تنگ شده ......

موندنی باشی همیشه

سلم علامه

دیروز دلم تنگ شد ... وسایلم رو جمع و جور کردم ... تمام زندگی من فقط یک چمدان آبی ست .... که همه جا با من همسفر است .... دویدم تا خودم را به خانه پدری برسانم .... اما به یکباره یادم افتاد من اجازه ندارم وارد مملکتم بشم..... مسخره است نه ؟!

گیچ و گیج و گیج

sam allameh

وقتی بامداد جمعه احمد احمدی زنگ زد و گفت خسرو رفته  فکر کردم مثل همیشه از آن  شوخی های بی مزه می کنه .... خنده ایی زورکی تحویلش دادم .... وقتی بغضش ترکید ... دلم طاقت نیاورد .... اشکی بود که روان می شد از پس یک نسل خاطره .... از پشت سین های زنگ داری که حالا فقط صدایی است خدابیامرزی .... ۱۶ سال بیشتر نداشتم .... پدرم داشت سریال در کنار هم را می گرفت ... دوان دوان رفتم تا چهار راه جهان کودک .... همانجایی که بالایش نوشته بود مالیات نیاز جامعه مدنی .... در کنار گل فروشی بهرام ... در آن زمان ورزشی نویس بودم و در بدر بدنبال مطلبی متفاوت برای ویژه نامه نوروز ... با همه  صحبت کردم ... فتحعلی اویسی ... مهرانه مهین ترابی ... و خسرو شکیبایی ... در آن روزها برای سالگرد تختی مطبی نوشته بودم با نام در سوز موذی یک صبح نابجا که وقتی انرا خواند با  آن صدا و ان زنگ اشکی ریخت و اشک من را هم در اورد .... چنان سیگار را پک می زد که جان ادم کشیده می شد .... و آن همه خوبی فردا در دستان یک ملت سر بر خاک می گذارد .... نمیخواستم این را بنویسم ... اما دلم نیامد .... واقعا دلم نیامد .... تسلیت بلد نیستم بگویم ....  اما حیف شد خسرو رفت ....!

رگبار

 

خستم ..... همچنان در تکرار  کار بیست و چهار ساعته ......  دم رفتن آلبوم سیاوش را با تب و تاب گوش دادم ... ((به گل من)) که رسیدم عجیب حالی داد به تمام این خستگی ها ... تقدیمش می کنم به دخترم و عروسک عشقم .....که همچنان با من است ....حتی در این خیال ...با این تن خسته ......

برقرار باشی و سبز
گل من تازه بمون
نفسم پیشکش تو
جای من زنده بمون
باغ دل بی تو خزون
موندنی باش مهربون
تو که از خود منی
منو از خودت بدون
غزل و قافیه بی تو
همه رنگ انتظاره
این همه شعر و ترانه
همه بی عطر و بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پاییزو نبوسی
نشه پرپر شی عزیزم
مهربون گلم نپوسی

یک مشت حرف الکی

روزگار در  عین تلخی اش پر از اتفاقات خوشمزه ایی است که بعضی وقتها دوست داری آنرا در آغوش بگیری ... فردا جمعه است ... پر از خواب خواهد بود و خستگی در کردن ... لباس شستن و  اطو کشیدن  ..... به خود رسیدن ... خواندن و ننوشتن .... خاک کتاب بالای تخت را گرفتن و برروی صفحه ۱۹ ایستادن و تکان نخوردن .... دل تنگ شدن ... پتو را تا صورت بالا کشیدن و یک دل سیر نگریستن .... فردا جمعه است ... پر از بی خبری ... پر از آفتاب موذی که خود را با لجبازی از پرده هزار لای زندگی روی صورتت پرتاب می کند .... فردا از بامداد در انتظار زنگی از خانه پدری خواهی بود .... تا اشکی بریزی از روی خستگی  و بهانه بگیری از هزار خاطره شنی ..... دلم بابا می خواهد .... خانواده می خواهد .... خسته شدم از این دربدری ..... رضا رفیق  همیشه ام پرسید (( تا حالا فکرش و کردی چه خوب می شد که برگردی ؟!))

نقره بارون پرنده

هوا بدجوری گرم شده ..... سخت و پر عرق ...... این است وصف حال این روزهای بی بادبادک من.... حالم خوب نیست ..... اصلا؛ خوب نیستم .... اینقدر که یادم رفت .... امروز چند شنبه است .... هفت صبح دوان دوان بیدار شدم ..... در گیر و دار بودن و نبودن تازه فهمیدم امروز جمعه است .... یعنی می توانی بیشتر بخوابی ..... تا لنگ ظهر .... با سیگارهای گهگاهی.... با استکانهای نیمه پر و لب پریده .... دلم اینقدر برای پدرم تنگ شده است که نمی دانید ..... دلم بابا می خواهد .... اینرا می فهمید ؟!

از سر تکلیف شاید .....!

sam alllameh

نمی دانم چه کار می کنم .....هستم .... این زندگی پر از وسوسه های  الکی است .... پر از دلتنگی ... پر از زیر سیگاریهای پر... پر از استکانهای لب پریده .... سرشار از ذعالهای نم کشیده ... نیمه گرم ...سوخته ....  دلم ایران می خواهد ..... آزادی می خواهد ..... خون می خواهد .....مرگ می خواهد ....