کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

آب ....خاک .......زندگی

 
نهال پرسید :چرا این گذشته هاست که تو را خوشحال می کند ؟!
این گذشته چه حس دعوت کننده ایی است برای خوب شدن حال؟ ..... چه رازی دل این نوستالژی بی پایان وجود دارد ؟....این چه  مهری است که فقط می شود از یاسهای دست چین شده جانماز مادربزرگ پیدایش کرد؟ .....این چه عشقی است که محدود شده است در ان جعبه چوبی روی طاقچه خانه پدری ؟.... کنار آن رادیوی ((بلموند )) که با نفت کار می کرد و دیگربا برق هم صدایش در نمی آید  .....این چه یادگاری است که می شود فقط بر دیواره درختان  همیشه استوار خیابان پهلوی خواندش ؟.... این چه گذشته ایی است که برای من جدانشدنی شده و تکرار ناپذیر ؟!...........این پاکی بی قافیه فقط برای قدیمها بوده است .....برای آن تصاویر  رنگ و رو رفته که اصالت خوشحالی را می شود در ته لبخند زورکی آن بچه شیطان داخل عکس پیدا کرد .... با آن کت و شلوار دوسایز بزرگتر و موهای آب و جارو کرده .... در فر شش ماهه موهای مادر و ویالون خاک خورده پدر با ان کت و شلوار مندرس ..... همه واقعیتهای انکار ناپذیر برای دیروز بوده است و با چنگ و دندان نگهشان داشتم ...... همه آن خوشی ها خلاصه بوده است در آن تخت شیرازی و آن قل قل قلیان با آن عروسکهای ریز و درشت که با هر پک مادر بزرگ به رقص در می آمدند ....هنوز با اولین باآن بوی آن کوچه خاکی را به یاد می آورم که با خود صدای پاییز را می آورد ... بوی آب و خاک و زندگی ......حالا نه خاکی هست ....نه آبی و نه حتی زندگی ..........!

بازهم دوره کردن تمام خوبی ها.......

 

این روزهای اینقدر اتفاقات عجیب و غریب می افتد که نمی دانم از کجا باید شروع کنم ......

 

امروز برف بارید ...... باورتان نمی شود که چه حس خوبی دارند این دانه های سفید و بی خدا .... وقتی می نشینند برروی دستانت و تو آنها را آبشان می کنی آنهم  از روی عشق ........از گرمای حضورت .......چه کیفی می دهد ....... .......در تکاپوی این حال خوب بودم که با رفیق هشت سال پیش همکلام شدم ... یاری که مرا به اوج تمام خاطرات خوب دیروزم برد ........به روزهای عاشقیت ..........آنهم پاک و زلال مثل این برف آب شده .......... حالی کردم ......غصه اش دادم...... . اما او خود خوب می داند که این دل خسته تر از آنست که دلی را بشکند ........هنوز هم که هنوز هست دوستش دارم ........بخاطر تمام لحظه های خوبی که با او گذراندم ......هرجا که هست پایدار باشد و سرخوش که برای دیدنش .... آری !خوب دیدنش ...ثانیه های را می شمارم...........!

 

پی نوشت : درد کهنه دوباره به سراغم آمده ........در این تنهایی و غربت با این سرما بدجوری می چسبد....دیگر بهش فکر نمی کنم ..یعنی قرار است که دیگر فکر نکنم........!

عجب روزی بود امروز

 

عجب روزی بود امروز …. از دیشب شروع شد …. از این آهنگ احسان خواجه امیری …. از این شعر ….. وقتی تا صبح گریستم و حضورش را طلب کردم …. وقتی هرچه شماره اش را گرفتم و جوابم را نداد …. تا این که در این بامداد سرد پیدایش کردم …. تر و تازه بود …. عروسک عشقم را می گویم …. همانی که بهانه تولد این پنجره شد ….. بهانه تمام خوبیها شد ….. بهانه سلامتی این موجود تمام افسرده شد ….او همه چیز شد تا من بمانم و نماندم …..نمی دانید چه حس و حالی بود …. لحظه لحظه اش را بر دیوار قلب خسته ام حکاکی می کنم ….. چه اشکی ریختم ….. حالا خوب می دانم دیگر بودنش کنارم غیر ممکن است ….. دوستش دارم …. هنوز هم بعد از گذشتن این همه ساعت و روز……….چرا همه چیز اینقدر زود دیر می شود ؟!

 

 

پی نوشت : دیروز در سایت۹ ماه و ۹ روزاز من نوشتند …..زنده شدم ….. بعد از مدتها یکی بخاطر من کاری کرد …. این برایم یک دنیا مهم بود ….. تمام  روزم از بامداد تا الان خوشمزه شد …. خدا نگهدارتان باشد  که زنده کردید مرا ….!

 

 

بازهم باران آمد اینبار سخت تر از همیشه و مرور این دیالوگ که عجیب دوستش دارم:

 

((همه میگن لطافت بارون …. من می گم عشق بازی آسمون …. امشب خدا هم داره با بنده هاش عشق بازی می کنه…))

یک حس ناب...!

 

میشه خدا رو حس کرد....... تو لحظه های ساده ..... بی عشق عمر  آدم........بی اعتقاد میره....... هفتاد سال عبادت..........یک شب به باد میره......

 

عاشقانه ای از افشین یداللهی .... حالی می کنم با این واژه ها ..........!

مبارکم باشد ....!

((یک روز ملا نصرالدین را دیدند  که در خیابان بچه ها را کتک می زند .... بهش می گویند چرا این کار را می کنی با عصبانیت گفت : وقتی این بچه ها بزرگ می شوند ما پیر میشویم.....))

امروز را به نام پدرم می زنم که شصت و چند سالش شد ...این چند سال را می دانم ولی نمی گویم تا باورش نکنم .... نه آن موهای سپید و نه آن چین و چروک های بی معرفت را .... حضورش را هرکجا که باشم حس می کنم و دستانش را با تمام وجود می بوسم که همه زندگی من است و خودش خوب می داند این عشق را .... ولادتش مبارک من ... مبارک برادرم .... مبارک مادرم...مبارک مادربزرگم ...و مبارک پدربزرگم که حالا تصویری شفاف در قاب عکسی چوبی بر دیوار خانه پدری است ....!

امروز بازهم باران آمد و آن دیالوگ دوست داشتنی :

 

((همه میگن لطافت بارون ... من می گم : عشق بازی آسمون .... امشب خدا هم داره با بنده هاش عشق بازی می کنه ...)) 

..زندگی آغاز می شود

این تعطیلات کش دار و خمیازه آور آخر هفته هم تمام شد .... حالم خوب است ... تاکید می کنم بر این حس که فکر نکنید مثل جغد شوم فقط ناله می نویسم و غصه می کارم ..... این روزها تمام نامه های نانوشته ام را تمام کردم ..... تمام واژه ها را کنار هم چیدم ....آرزو ها را در انتهای یک لبخند نقاشی کردم ..... این ساعت نایاب را دو دستی چنگ می زنم .....می دانم شاید تکرار نشود....خوب می دانم .........!

بی پر و بال....سبک مثل آب

حالم اینقدر خوب هست که برایتان خوب بنویسم ... بخاطر  تمام آن شمعهای روشن......... .بخاطر یادداشت دوست داشتنی پنجشنبه که حالا سر از پنجره دوستان دراورده و سخت شادمانم از این اتفاق ....و بخاطر دلتنگی های رفیق همیشه که دلگرمم می کند بخاطر این انتظار ..... شما هم وقتی مست خواب باشید و یکباره تلفنتان دوان دوان زنگ بزند و آن طرف خط با محسن خان خلیلی هم صحبت شوی بعد از این همه عاشقیت .... حالت خیلی خوب می شود .... وقتی پدرت گوشی را دست محسن بدهد و تو یک دل سیر با آن عشق بازی کنی و گونه هایت تر شود از  تمام آن اتفاقات خوب ... حالت خوب می شود .....امروز باران آمد ....  یاد دیالوگ سریال اغما افتادم که دیشب تمام شد در اینور آب .... بنده هاش عشق بازی می کنه ...))

((همه میگن لطافت بارون ... من می گم : عشق بازی آسمون .... امشب خدا هم داره با

 

پی نوشت : فرزاد یادداشت پنجشنبه های خوب را در وبلاگش گذاشته ..... دمش گرم ... حالی کردم .....در پنجره او خواندنی تر است ... حتما سر بزنید

http://petti.blogsky.com/

با پرسپولیس تا ابد زنده خواهیم ماند

اینقدر حالم خوب شد که ۲۴ ساعت بستری بودن در بیمارستان را به دست باد سپردم ... همان درد آشنای کبد بازهم دامنم را گرفت تا یک شبانه روز را درزندان  دیوارهای تا ابد سفید بیمارستان بگذرانم و در میان هزار  لای این لوله های بی خدا زندگی را از پروردگار تقاضا کنم .... اما با دیدن این شیر دلان سرخ پوش با اشک ریزان محسن خلیلی در آزادی غرق عشق..... مرده از قبر بلند می شود و فریاد خوشحالی سر می دهد ....زنده شدم با پرسپولیس ....با اشکان رفیق روزهای سخت و سرد .... و برای کسی که از فردا می خواهد  برای من سیاه بپوشد و آروزی مرگ مرا می کشد ..... زنده ام و پایدار با این پرسپولیس قهرمان ..........!

پس از چندی انتظار

((ویگن ... سلطان جاز موسیقی ایران زمین ....در آستانه سالگردش .... زمزمه اش می کنم در این غربت بی انتها ))

نبودم .... یعنی نیستم .... بازهم خودم را گم کرده ام ...پس نپرس معلوم هست کجایی ؟ که نیستم .....اینروزهاخلاصه می شود به یک ترانه آنهم از ویگن که چنگ میزند دلم را و یک فصل سیر گریه ام را در می آورد.وقتی می خواند من همان آواز خوانه مردم پاکم هنوز .... یاد تمام روزهای تلخ و سرد خودم می افتم که چه با عشق عرق ریختم و نوشتم برای این مردم پاک .....بی ادعا بودم و هستم و عاشقانه این خطوط را خط خطی می کردم ..... حال و روزم خراب است فقط همین را بدانید ......

 

باران ....خستگی و پدرم

((این عکس بابایی منه زین الدین  علامه تصویربردار ۳۵  ساله تلویزیون  ومهران مدیری رفیق همیشه من و پدرم .... تنها عکسی بود که دم دست داشتم .... امروز هرشب میهمان خانه های شماست با چهارخونه سروش صحت ....من که نمی بینم ولی می دانم که حالی می کنید با آن ))

آخر هفته شروع شد ..... تعطیلات طولانی اش ... بعد از هفت روز دوندگی و به جایی نرسیدن ..... دیروز یکهو سر زدم به پنجره دوستی که مدتها پیش بازهم برای آنها نوشته بودم .... شب نوشته های یک پدر برای فرزند به بار ننشسته اش ..... دیروز نوشته بود (( یک بابایی مهروبون برای بچه اش چیکار باید بکنه ؟)) آتش زد به دلم .... برایش کلی روده درازی کردم .... می خواهم برای شما هم بگذارم تا بخوانیدش و مثل من شاید چشمی تر کنید که این دل سوخته است در زیر این باران .....

 

بدجوری دلم رو لرزوندی بابایی مهربون ....دلم یکهو تنگ شد برای دستهای گرم و مطمئن بابایی خودم .... همیشه بابایی من گرفتار بود .... این حافظه یاری ام نمی کند از بیرون رفتنها با بابایی ......اما عاشقش بودم و هستم .... حضورش کافی بود .... حتی بعد از این همه قد کشیدن و بیست چند بهار دیدن .....و حتی امروز که غربت نشین روزگارم و دور از بابایی .... ولی همچنان حضورش گرم می کند وجودم را و حس آرامش می دهد به تن غربت زده ام  صدای خسته از روزگارش ........بابایی مهربون هیچوقت گلکش و تنها نمیذاره .... نه پارک ارم ... نه پارک شاهنشاهی ... نه هیچ الاکلنگی دلنشین تر از آغوش بابایی نیست ...
 
بازهم سر بزنید به وب سایت گلگ و دست نوشته های بابایی مهربونش :