کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

عمر جدایی کوتاه .....

فردا ساعت ۱۱ صبح بر قدوم پاک و زلالش سجده می کنم .......می خواهم یک کوه دلتنگی را پیش چشمانش بریزم تا باور کند این کودک افسرده بدجور هوای وطن و یار را کرده ..... دلم به اندازه تمام دنیا برایش تنگ شده است .....مادرم را می گویم ....می آید ....فردا همین موقع ......حالا خانه ام بوی عطر حضورش را به خود گرفته است ....دیروز کلی آب و جارو کردم خانه را ....آب زنید راه را .... راستی این آهنگ فرودگاه اندی هم در این روزها می چسبد ....... دیروز علیرضا امیر قاسمی در گفتگویش با اندی یادی هم از من کرد و کلی حال کردم که رفقا هم به یاد ما هستند.....دیگر سخنی نیست جز وسوسه دیدار مادر .....!

هیچ رده پایی از امروز نمی یابی....!

برادرم زنگ زد و گفت این چه عکس عهد بوقی است که گذاشتی ...؟! وقتی خیره شدم در آینه دیدم واقعا؛ حالا این عکس هم تبدیل به خاطره شده ....خاطره ایی بی انتها از روزهایی که رفتند و دیگر باز نمی گردند ....حالا خیلی چیزها عوض شده .....۸۰ کیلو از آن کیلوهای اضافه را کنار گذاشته ام ...... موهای کم پشتم کم پشت تر شده با چند رگه سفید که حالا شفاف تر خودشان را به رخ آینه می کشند ..... اما هیچ کدام خوشمزه تر از  پیغام نهال نبود که دوستش دارم بخاطر صداقت بی انتهایش ..... که رسما پیرمان کرده بود ....ولی غافل از انست که منهم بیشتر از بیست و چند بهار ندیدم ..... فقط عاشق این گذشته بی تکرارم ...با سینمای فارسی زندگی می کنم ......من هنوز وقتی سوار موتور می شوم یاد رضا موتوری مسعود کیمیایی می افتم و صدای فرهاد در گوشم می پیچد که می گفت (( یک مرد بود یه مرد ...)) ....هنوز وقتی ناحق شدن حقی را میبینم به یاد  ((علی بل بل)) می افتم  و خودم را  می اندازم وسط معرکه....هنوز هم که هنوز هست .....به یاد فیلمهای فارسی کاسه آب یخ بالای سرم می گذارم تا سیراب شوم از تشنگی بعد از مستی ..... هنوزم هم که هنوز است آغاسی و سوسن گوش می دهم و اشک میریزم.....نهال جان ! قد ما کوتاه است چون به دیوار امروز نمی رسد ...شما جوانان زیادی قد کشیدید و با فردا زندگی می کنید !

 

پی نوشت : دیروز آلبوم فیروزه را خریدم ....کاری از سیاوش قمیشی که رفیق است و فراموش کار .... آهنگ ترانه بارونش را دوست دارم .....بخصوص بند اول این ترانه را :

 بوی بارون ...شب شرجی ....دل آسمون گرفته

                                                       یاد خوب با تو بودن ...یاد اون کسی که رفته

 

کلامی با یک مشت خاطره

sam allameh

 

(( شاهرخ نادری ...نصرت الله وحدت و سام علامه در باغچه پائیزی خانه وحدت سینمای ایران ...عکس از احمد احمدی برای مجله طپش ...پائیز ۱۳۸۲))

 

((بچه)).....این  واژه تنها یادگار از آن  روزهای آفتابی است ...روزهای با او بودن و نفس کشیدن ......مرد روزهای سخت برای آن روزها بود ..برای آن لحظه ها که توبودی .....من تحمل کردم بخاطر حضور یار ......پس این روزها را نمی شود بی تو تحمل کرد .....!بی یار ...ببخشید خیلی شحصی شد .....

بگذریم....دیروز فرصتی دست داد خیلی اتفاقی ....با وحدت سینمای ایران بعد از چند سال هم کلام شدم ...از همه جا گفتیم ...گریه کردیم به خاطر رفتن گرشا .....گله کرد ا ناریفیقی یاران ....که می روند و تنها می گذارند این باغچه خزان زده را ......حالی کردیم باهمک ...از این روزگارم پرسید که بی جواب گذاشتمش .....تکه عکسی به یادگاردر  پنجره رفیق همیشه احمد احمدی باقی مانده است... اخرین دیدار از وحدت در خانه پر خاطره اش ...برایتان می گذارم.....برای ۴ سال پیش است .....هنوز کیلوهای اضافه را کنار نگذاشته بودم ..... یادش بخیر زود گذشت ...

این قصه تکراری...

بامداد را بازهم با باران و غصه هایش در این تعطیلی آخر هفته شروع کردم ..با خبر رفتن گرشا رئوفی ....یار مهربان سینمای فارسی .......آخرین نسل از سینمای بی  ادعای ایرانی..... با صدای پدر عزیز تر از جانم ...و این نخ های ناتمام سیگار که از صبح می کشند شیره های وجود مرا ....برای دیدن مادرم ثانیه های را می شمارم ....عجیب دلتنگم ....دلم یک سبد آغوش مادر می خواهد ...تشنه آنم که سر بر زانوهای خسته اش بگذارم ..... یک فصل سیر گریه کنم .... زل بزنم به چشمان پر سئوالش و سکوت کنم که جان کلام است سکوت ...... این دلتنگی من برای شما قصه ایی است تکراری ....  می دانم .......!

همه عمر دیر رسیدیم.....

 برای معمار سینمای ایرانی در دهمین سال نبودنش در این باغچه خزان زده....!

 (آن روزها رفتند ...آن روزهای سالم و سرشار .....)

 ( در آخرین روزهای بودن ...در وسوسه تختی و عاشقیتهای بی وصفش...برایش فاتحه ای بفرستید که جان من است این ....)

به یاد مى آورم سال هاى رفته را در خیابان لاله زار که پر از سینما بود و نئون هاى تازه آمده و صداى موسیقى که پخش خیابان بود، به باران هاى ریز که کف خیابان را براق مى کرد و چراغ هاى سبز و سرخ نئون را پس مى داد، مى آمد. دو سینما روبه روى هم بود. سینماایران که سال ها فیلم هاى موزیکال کمپانى مترو را نمایش مى داد و سینما رکس که فیلم هاى وسترن، وحشت آور و گانگسترى نمایش مى داد.
این دو سینما سال هاى خوبى با هم زندگى کردند. دلتنگ هم مى شدند و نیمه هاى شب به دیدن هم مى رفتند. بوفه ها پر بود از مسقطى و دوغ عرب و لیموناد که از هم پذیرایى مى کردند.
تا کیمیایی فیلم قیصر و رضا موتورى را در سینما رکس ساخت و تو آمدى و موزیکال ها را در سینماى ایران ساختى: حسن کچل، بابا شمل و...
تو و کیمیایی هر شب در لاله زار تنها مى شدید. مى آمدید سراغ هم و دلتنگى مى کردید. اول سینما رکس سقفش ریخت. بعد از یک هفته دوام سینماایران در شکسته شد.
پنجره ها بسته و آپارات ها خاموش شد. روى صندلى ها سقف ریخته شده، گل شد. باران به سالن و صندلى مى ریخت. سینماى موزیکال، شریف و کودکانه، رفت بهشت زهرا، قطعه هنرمندان. اما مردم ول کن نبودند. نگذاشتند خیابانى خلوت بماند. دور تو بودند و گریستند.
سینما متروپل پر بود از فیلم هاى بزرگ و زیبا، نمى دانم چرا این سینما مال داریوش مهرجویى بود. حساس و خوش دان، صبور و تنها که پر از دانسته هاى زیبا بود. با فیلم گاو آمده بود. سینما متروپل داشت فیلم پستچى را مى ساخت. متروپل و رکس بسیار براى موزیکال هاى سینماایران گریستند. آنجا که خوابیدى، همسایه ها آمدند. جلال مقدم. بهرام رى پور. فردین و روبیک منصورى... و هى آمدند.
آمدند تا لاله زار دوباره در خاک بوى لاله گرفت.
على عزیز، من مانده ام تنها در خیابان لاله زار و سینما متروپل که هنوز فیلم خوب دارد.
روزى آپاراتها فیلم هاى پرشورى نشان مى دادند. چه خوب شد على که ندیدى چطور لاله زار تعطیل شد.اما هنوز از سینماى متروپل صداى سنتور داریوش مى آید. من هنوز در متروکه هاى سالن انتظار چشم به برنامه آینده تو دارم ........!
هم اکنون در جلو سینماى موزیکال شکلات و ساندویچ مى فروشند. بوفه چى تو مانده است تا اطعام کند.
على عزیز، تو گفتى فردین بخواند: خواند. ملک مطیعى بخواند: خواند. سینماى تو مى رقصید و مى خواند، اما اندوه را فراموش نمى کرد.
همه رفته اند..... من مانده ام و این همه باران زمستانى که از سقف بر صندلى ها مى بارد. صداى سنتور داریوش از متروپل مى آید. دلم براى کنارت بودن تنگ است.

تا انتهای مردن

درد کهنه ۹۶ ساعت پیش به سراغم آمد و مرا راهی بیمارستان کرد تا در لای هزار لای آن دیوارهای سفید انتظار زندگی را بکشم ...بی هوش و بی جان ....این ثانیه ها می خواهد چه چیزی را به این جان خسته بفهمانند که خود از آن بی خبرم .......می دانم ارزش بی ارزش این دنیا را .... حالا بازگشتم از پیش خدا .....حالش خوب بود ....گله کرد و گریه کردم ...از دست من به فغان بود ...... بخاطر همین جانم را نگرفت ..... حالا این نفس به سختی بالا و پائین می رود به امید فردا ....مادرم می آید تا چند روز دیگر .....پسرم را هم می آورد ...آن موجود پشمالوی دوست داشتنی را ....که احتیاج دارم به حضورش .....تا اطلاع ثانوی هستم ....پس دعا کنید برای بیدار ماندنم....

بدون شرح!

 

دوباره همه چیز از سر ..سرگیجه بامدادی با صحبتهای سولانا ....دلنگرانی از بی تفاوتی آقایان .....پافشاری بر حق مسلم بی مسلم ایران .....این چه اصراری است بر این قصه پر غصه ...هیچکس دلش برای ما نمی سوزد .....حالا می شود بوی باروت را حس کرد .....

یک نوستالژی بی پایان

 

 

هشتم آذرماه ۱۳۷۶ ...یکی از لحظات نادر عمر ایرانیان است ... روزی که عاشقیت را به کوچه پس کوچه های وطن ریختیم و برای یک حس ناب فریاد زدیم و هورا کشیدیم .... ورزشگاه ملبورن کریت گراند کشور استرالیا برای ما ایرانیان میعادگاه تمام خوبی ها شد ...با دستان استوار احمد رضا عابدزاده ...با نگاه بی غرور کریم باقری و قدمهای اشک دربیار خداداد عزیزی .... هنوز هم که هنوز است با افسوس هری کیول و مارک بوسنیچ تمام وجودم داغ می شود و  اشک می ریزم ....این نوستالژی بی پایان مردمان دیار ایران است که تمام ناشدنی است ......و حتی امروز که ده سال از آن روز و ساعت و لحظه می گذرد ...برای ما تازه است و خوشمزه ..... مردم ما حافظه تاریخی خوبی ندارند و تمام خوبی ها را زود از یاد می برند ......اما این را نوشتم تا یادمان باشد که چه کردیم و کجا ایستاده ایم ... آنروزها غنی نکرده آقای دنیا شدیم و پرچم برافراشتیم ....آنروزها دنیا سجده کرد بر غیرت و همت ایرانی مان ......عشق حق مسلم مان بود بس .....! با آن خاطرات زمستونو سر می کنم و بهار را خواب می بینم ....پس بار دیگر کلاه از سر برداریم ...و فاتحه ای بخوانیم بر مزار آن خاطره خوش تکرار ناشدنی ....

 

پی نوشت : این تمام عکسهایی بود که می شد یافت کرد بعد از این همه سال ....ببینید و مرور کنید خاطرات دیروز را ....

پی نوشت ۲ : سپاس می گویم به یاران با معرفت خط خطی که هستند و یاری می کنند و اشک مارا از رفاقتشان در می آورند ....حالا حضورم را باور دارم ....بعد از سالها ...

از اول آغاز کنیم ....

 

عقل و دل و ساز کنیم....

            از اول آغاز کنیم ....

 

این سلام به اندازه یک تولد است ....تحولی است و بازگشتی به شیرینی حضور شما رفقای پایدار و همیشگی..... شمایی که آمدید و حضورم را خواندید ... شمایی که برای بازگشتم آبی ریختید و دعایی کردید... صدایم زدید....شنیدم...... این دو روز... دوسال گذشت برای من .....خسته بودم و نیازمند تحمل و تحول....رسیدم ....می خواهم باشم ....حالا می دانم تنها نیستم ....با شما ...برای همیشه ...با این خطوط که حالا دیگر متعلق به من نیست.....پس از اول آغاز می کنیم .....نقطه سر خط.........!

 

پی نوشت : ثبتش می کنم به تاریخ هشتم آذرماه ۸۶ .....تا از یاد نبرم این آغاز عاشقانه را با شما یاران خط خطی......

من یه آدمم همینم .....

 

رسم من فرشتگی نیست ....

                من که درگیر زمینم ...

                            تو خودت اینو می خواستی ...

                                              من یه آدمم همینم .....

 

 

حالم خراب تر از آنست که فکرش را می کنید ....شاید دیگر نباشم......یک تصمیم احساسی و بی منطق ...در این سرمای استخوان سوز و بی معنی ..... حلالم کنید .....دعایی و فاتحه ای بر این مزار بی خدا .....باران آمد ...سخت و سرد ....کوبید و رفت ........