-
همه چیز را بدر کردیم
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 12:35
از ساعت ۱ بامداد بدی و بد تینتی به سراغمان آمد .... هیچ چیز بد تر از آن نیست که تو دلتنگ باشی و مجبور شوی دعوا کنی ... هیچ چیز بد تر از ان نیست که تو عاشق باشی و بخواهی بلند فریاد بکشی .... هیچ چیز بد تر از ان نیست که تو غصه بخوری و اشک نریزی .... هیچ چیز بد تر آن نیست که یازده روز روی ماه یار را نبینی و اشک نقاشی کنی...
-
من آمده ام که ناز بنیاد کنم ...!
یکشنبه 12 فروردینماه سال 1386 18:56
سلامی دوباره به آفتاب پایتخت ... بازگشتم از سفر دو روزه .... با کلی انرژی و دلتنگی .... ارتباطم با شما قطع بود و با عروسک عشق برقرار .... حالش خوب است .... پس حالم خیلی خوب است ..... گلایه برایم نوشته بود ... خواندم .... بازهم گریستم که این دوست داشتن وارد قصه شیرینی می شود که دوستش دارم .... دیشب وقتی زنگ صدایش به...
-
هنوزم تو شبهات
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 13:23
هفت عدد مقدسی است ... این را من نمی گویم ... تاریخ شهادت می دهد ...هفت روز از رفتنش می گذرد ... ۷۰۰ سال گذشته است .... بی هیچ تعارفی می گویم .... دقایق سپری می شوند در این روزهای کش دار ... فردا مسافرم .... پس این راه ارتباط قطع می شود تا چند روز .... نمی نویسم برای شما و عروسک تا ابد عشق .... خوش باشید در این روزهای...
-
این باران و این آسمان پر خاطره
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1386 10:02
بدجوری باران می بارد ... از ابتدای بامداد تا الان یک دم می بارد بر این خاک ... تا چشم باز کردم دویدم زیر شلاقش .... تا بگریم از دوری یار و کس نبیند این اشک را که عاشق شدن در دیار ایران زمین جرم است برای دولت مردان ..... حالم خوب است از این حس و حال ... از این قدر شناسی .... سال خوبی پیش رویمان است ... باور می کنم .......
-
sunset to sunrise
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 10:27
از طلوع تا غروب ... نام آخرین آلبوم سیاوش قمیشی است ... دوستش دارم ... کلی خاطرات خوش دارم با این ترانه بازی .... با فرنگیس و باران و طلوع ..... در این روزهای تنهایی آبی است بر این آتش جان ... امروز روز پنجم است .... دیوانه شدم از شمردن این دقایق کش دار ... اما شیرین است این انتظار ... یادم می آید روزهای اول آشنایی...
-
سلام باران .. سلام آسمان گرفته ... سلام دلتنگی
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 09:41
از ۶ صبح منتظر بودم ....(( شاطر این چه وقت زنگ زدنه ))....... مجنون وار قدم زدم در این خانه بی صدا ... منتظر صدایی بودم از جنس همیشه .... جنس نور .... ((( برنامه ات چیه امروز )).... (( بذار بلند شیم بهت می گم )) .... حالم خراب است .... زمین و زمان را به جان هم انداختم .... فحش دادم ... داد زدم .... گریه کردم ... حالم...
-
تازه درد نبودنش را حس می کنم
شنبه 4 فروردینماه سال 1386 19:29
چند ساعتی است که به خانه پدری آمدم .... خسته از پیچ و خم های جاده هراز و خمیازه های کش دار برای نرسیدن .... از صبح اینترنت در دسترسم نبود ... با شوقی وصف ناشدنی دویدم تا بخوانم دلتنگیهایش را در دیار غربت ... گلایه کرده بود ... نیشخند تحویلم داد .... زخم زده بود از این راه دور .... یخ زدم در این آتش عشق و بی هیچ دلیلی...
-
یک کمی سیاسی و عاشقانه
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 15:56
پارسال همین روزها و ساعت ها شادمانی مان از آزادی اکبر گنجی بود و امسال خوش به دلی از رهائی ناصرزرافشان. اما بگذار و بگذر. عیدست. بهار رسیده است. کمی به وضع شهرام جزایری فکر کن و از زندگی لذت ببر. این شوخی را یک نفر از طریق ام اس ام برایم فرستاده است. پس همین جا از همه آن ها که نوروز را بهانه ساخته اند برای یادکردن از...
-
این ابتدای راه است ....!
پنجشنبه 2 فروردینماه سال 1386 15:10
حالا باورمیکنم که سال ۸۶ هم شروع شده ..... اولین غصه را خوردم ... بامداد بود .... حوالی ساعت ۵ ... وقتی مهر خروج محکم روی پیشانی ام نشست .... وقتی گفتم : (( اینقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم )) ...وقتی رختخوابم غرق اشک و آه و افسوس شد....حالا تشنه آهنگ صدایش از پس هزار ان فرسخ هستم...
-
او مسافر است و من غمگین
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 13:27
عروسک عشق هم رفتنی شد ... شاید مثل یک شوخی بی مزه باشد ....و یا شاید یک بغض نهفته در دل ... اما او رفتنی شد ... تا به دنیای مدرن آن سوی آبها سلام بکند .. و من غصه بازی کنم از رفتنش .... او باید این نبودن را تجربه می کرد ... دیروز به شوخی گفتم ... تو کبوتر منی هرجا که رهایت کنم پیش من باز می گردی .... دیشب تا صبح...
-
بوی عیدی...... بوی توپ!
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 20:21
سام علامه بوی عیدی ... بوی توپ ...بوی کاغذ رنگی ..... قرار بود ننویسم ... اما دلم طاقت نیاورد .... در این وسوسه نو شدن ... در این ثانیه های کش دار .... در انتظار تحول و تولد .....در روزهای جدایی و دلتنگی ... بعد از روزهای غربت نشینی بار دیگر در خانه پدری ..... در خانه قدیمی پدر بزرگ ... در کنار هفت سین پر یادگاری ......
-
خداحافظ همین حالا....!
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1385 21:57
*سام علامه پارسال همین موقع بود که پدرم از دل آتش خانه پدری زنگ زد و گفت جایت خالی است ... بی معرفت این چهارشنبه سوری سوم است که نیستی .... اما بعد از سه سال هستم و نیستم در این آتش خانگی .... گویی مدتهاست نیستم ... نمی بینم ... نمی فهمم ... نمی خوانم ... نمی گریم .... من در این بازی کم آوردم ... تاب تحمل غصه خوردن...
-
برایم دعا کنید ...!
شنبه 19 اسفندماه سال 1385 22:21
*سام علامه تا خود بامداد سر بر بالین نمی گذارم ... مانند شیرزخمی شده ام ... از این سوی اتاق به آن سوی اتاق .... خود را بر دیوار می کوبم و مشت را بر سر .... حال و روز بارانی ام را عروسک عشق آفتابی کرد فقط برای چند ساعت ... خوشحال و بیدل بودم و عاشق که رفت و این حسرت عشق بر دلمان ماند .... اما فردا روز غریبی است ... تلخ...
-
... وقسم به پاکی گل سرخ
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 22:26
دلم برایش تنگ شد .... همین .... ! شاید تا آنروز فکرش را هم نمی کردم .....چشمانم را می بندم .... زیر بالشت چهار خانه خود پنهان می شوم ... می ترسم .... سریع در برابر آینه قرار می گیرم .... چند سیلی آبدار به خودم می زنم .... نه ... بیدارم ... خواب در کار نیست ... دستی به سر تا پایم می زنم ... زنده ام ... گیج می زنم ......
-
... وقسم به پاکی گل سرخ
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 22:25
دلم برایش تنگ شد .... همین .... ! شاید تا آنروز فکرش را هم نمی کردم .....چشمانم را می بندم .... زیر بالشت چهار خانه خود پنهان می شوم ... می ترسم .... سریع در برابر آینه قرار می گیرم .... چند سیلی آبدار به خودم می زنم .... نه ... بیدارم ... خواب در کار نیست ... دستی به سر تا پایم می زنم ... زنده ام ... گیج می زنم ......
-
عاشقانه در بند
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 19:34
نمی خواستم بنویسم ... از چرک نویسی که به عنوان یادداشت به خوردتان دادم .... حالم از آن بهم می خورد ... ولی عروسک عشق بازهم گفت بنویس .... و امروز در میان تمام گرفتاریهایم به سپید پوشانی می نگرم که حالا در پیچ و خم های اوین توبه نکرده بزرگ ایران زمین شدند ..... و از دوم خرداد بود که زنان جنبش شدند.... جنبشی که نه ربطی...
-
هرچه دوست داری بگو
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 22:48
*سام علامه روزگار بدجوری بی معرفت شده است ... شاید از خواص انرژی هسته ای باشد .... که بعضی ها مانند دولت مردان ایران غنی نکرده داد سخن سر می دهند و حرفهای گنده تر از دهانشان می زنند .... این استقلال فکری و ذهنی ارثیه دولت جدید است و رسیدن به مقاصد صلح آمیز هسته ایی گویی در ملت شریف این مرز پر گوهر نیز رسوخ کرده بطوری...
-
به یاد غربت نشینی ....
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 22:16
امروز روز غربت نشینی بود ... بخصوص در این ساعات واپسین که با تمام رفقای دیار غربت .... رفقای روزهای سخت همکلام شدم ... خندیدم ... تلخ .... گریستم ... بازهم تلخ ... آنها دلتنگ خانه و من دلتنگ ستاره بازی با آنها .... اما من در خانه پدری دست در دست عروسک عشقم هستم و ستاره می چینم از آسمان پاک وطن و آنها در کویر سوزان...
-
توان انسان در این غروب آدینه
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 21:08
جمعه خاکستری ... جمعه بارانی ... برفی .... جمعه خسته .... جمعه غمبار ... جمعه سرد سر پل .... جمعه پر از حرفهای تلخ است ... پر از واژه های گند و بد بو ... وقتی عروسک عشق را گذاشتم خانه .... تا خانه پدری این چند خط را مرور کردم .... بی قافیه است ... می دانم ولی تازه تازه است ... تقدیم به عروسک عشق و آنهایی که در پی توان...
-
بیا به رود بپیوند
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 21:33
چند روزی است زمزمه اش می کنم .... حال و هوای شعر در سر دارم .... گیچ و منگم ... مست و نشئه .... بعد از ۵۴ ساعت و سه دقیقه عروسک عشق را دیدم ... دلم تنگ شده بود ... اغراق نمی کنم .... آتش دلم خاموش شد .... وقتی بوییدمش .... حال این چند خط ... که زمزمه ایی بود شعری بلند شد ... تقدیم به خودش که حالا همه چیز برای رقص این...
-
کجا بودی داروک؟!
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 18:59
کجا بودی داروک، دیری است این زمین خشگ منتظر خبرت بود از باران . فرزند حافظ و شاملوئی، به زبان شعر بنال. رها کنیدشان با زبان داغ و درفش، صدای تو خوب است. تو که صدای شعری و در صدایت گلوله نیست ، غضب نیست، کینه نیست. در شعرت باران می آید. صدایت از جنس آزادی است و ذات ذات شعرت همان که می خوانی. و بامداد را زمزمه می کنم یه...
-
در این ساعات برفی
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 21:38
*سام علامه راستش را بخواهید نمی خواستم بنویسم ... از اینترنت خودم رفتم راه نداد ... برف روی بشقابهای ماهواره اجازه ورود ما را ممنوع کرده بود ... خوشحال و بی خیال که عروسک عشق ما را از رو برد .... امروز در کل روز بدی نبود ... اما برای عروسک عشق تا فردا هزار سال می گذرد .... او در وعده خوبان غایب است .... نمی دانم چطور...
-
مجسمه آرزو
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1385 20:53
*سام علامه تا چند ساعت دیگر ... کوداک تیاتر شهر فرشتگان میزبان مهمترین رویداد هنری است ... مجسمه های طلایی حالا در دستان سوپر استارها جان می گیرند و بزرگ می شوند و آن صفرهای بی معرفت جای عشق و محبت را می گیرند .... همیشه پیش خودم می گفتم اگر روزی جایزه اسکار را بردم بر پشت میکروفون چه خواهم گفت ؟ از که تشکر می کنم ؟...
-
من نمی میرم............!
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 21:43
*سام علامه طرح یک داستان کوتاه : چند روز تا عید مانده .... هوای گنگ و مست اسفند ماه ... آسمان پر باران ... پر برف ... و زمستان سرد که آخرین نفسهای بودن را می کشد ... در این هیاهوی بی پایان ... در شلوغی خیابانهای پایتخت ... در این خریدن های بی دلیل ... در این ساعات کش دار .... در این ماهی های بزرگ تنگ ... صدایی نفسهایم...
-
ما به هم محتاجیم............!
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 21:06
*سام علامه وقتی شکستی و دیدی شکستنی است ......... وقتی بریدی و دیدی بریدنی است برعرش تکیه کن ..بر خویش تکیه کن بر تمام اشکهایت سجده می کنم ... گونه هایت را بر آغوش می کشم .... و قسمت می دهم به پاکی گلسرخ که این تن خسته معتاد این کلام و این دستان است ....... امروز روز بدی بود .... خیلی بد ... منهم بد بودم ... مثل بید...
-
ترانه ایی کوچک برای تمام دلخوری های تو
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1385 22:35
-تو کجائی؟ در گستره بی مرز این جهان تو کجائی ؟ -من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام : کنار تو -تو کجائی ؟ در گستره ناپاک این جهان ............ تو کجائی ؟ -من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام : بر سبزه شور این روز بزرگ که می سراید برای تو . ****خیلی حرف داشتم .... غروب تلخ دیروز ... گس ... سرد ... پر از واژه های آهنی...
-
این روزهای مکرر
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 20:07
*سام علامه در تمام این روزها که نامم به حروف چاپی تبدیل شد هیچوقت مانند اینروزها نوشتن را وظیفه نمی دانستم .... بعضی دقایق بی حوصله بودم و کاغذ و قلم را به سمتی پرتاب می کردم و تمام اوقات کار روزنامه را در طباخی میدان فردوسی سپری میکردم ... اما این خطوط بی حوصلگی نمی شناسد ... باید بنویسی و فریاد بزنی .... تا دیروز...
-
کودکی من.......مادری تو
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 18:44
*سام علامه دیروز ننوشتم ... خسته بودم شاید ... و یا گرفتار گرفتاریهای روزگار .... خلاصه مهم ننوشتن بود و به روز نشدن که برایم سخت بود و تلخ .... باری دیروز سربازان حکومت اسلامی ماشینم را به پارکینگ فرستادند تا در این شهر بی مشکل .... خار چشم مردم ماشین من باشد و به پارکینگ تبعید شود ... خداراشکر تمام مشکلات این گربه...
-
بازهم باران
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 18:39
سام علامه بازهم باران بارید .... این آخرین فریادهای فصل سرد است .... دوروز مانده به آخرین ماه سال .... بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذ رنگی ....حالا صدای فرهاد سرتاپایم را نو می کند .... "احساس غریبی می کنم ، دوریم .... خیلی دور .... من بدنبال تکیه گاه نمی گردم ... من می خواهم در کنارم باشی" .....سردم شد .... سوز آمد...
-
بی سروته
جمعه 27 بهمنماه سال 1385 20:08
سام علامه پنجشنبه را مرخصی گرفتم .... خودم را تعطیل کردم ..... فعلا حوصله ندارم .... دربست در چهار دیواری خانه پدری نشسته ام ... کتاب می خوانم .... می نویسم ... پاره می کنم ..... می نویسم ..... پاره می کنم و این کار تکرار مکرر این روزگار است ..... و عروسک عشق تنها دلخوشی این ساعات کشدار و بی حوصله است ...... وداع با...