کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

غروب دوم .... سرد و بی تفاوت

دلم یکهو هوای پهلوی را کرد ... با همان درختهای پر برکتش .... حالا تب کرده در این کوچه های بی خدا و ناشناس .... با طعم حرام آزادی ..... هیچکس جواب سئوال بی جواب مرا نداد ... از حالم نپرسید که نمی دانم چه حالی است ......فقط برایتان هر شب می نویسم تا باشم .... بخوانید این هذیانهای بی تکرار مرا ...........

غروب اول

 

این غروب اول در این خاک تنهایی است ... هنوز گیچ و منگم و هیچ چیز ازم نپرسید و نخواهید که بگویم ... فعلا با چشمان درشت می نگرم پیرامونم را نه دوستی و نه یاری ... سخت است تنهایی  .... رفقای اینجا تمام سوغاتی هایی است  که از وطن آوردم .. این پنجره خالی و این خطوط و نگاه گرم شما ...........راستی برای چیدن ستاره باید بغض چند شب را شکست ؟!

( نظر بدهید ... زنده ام به این نظرات ... می فهمم هستید و می خوانید این دلتنگنامه ها را )

نه .... این قرارمون نبود

در این آخرین بامداد وطن ... در آن سوز غمگین ... با آنهایی که دوستشان داری و پاره تنت هستند .... با  تمام نگاه های منتظر  و پر حرف .... امروز روز آخرین هاست .... روز بغض کردن و دم نزدن ... اشک را پاک کردن و خنده های زورکی تحویل مردم دادن ...  روز نگه دادشتن خاطره .........روز به خاطر سپردن خوبی ها ... روزی که باید یادت باشد آخرین خداحافظی را چه کسی گفت ... و کدام نگاه تا آخرین لحظه چشم از قدمهایت برنداشت ....نمی دانم چه پیش می آید ... اما دیروز یکی تمام روزهایی که عبادت کرده بود را برایم گرو گذاشت تا هرچه خیرست پیش آید.....برایم دعا کنید .... به اندازه تمام اشکهایی که در شبهای دلتنگی می ریزید ....!

 

شمارش معکوس

حالا فقط چند ساعت ... برای رفتن ... ندیدن ... دلتنگ شدن ...و یا حتی اگر خوش شانس باشم اشک ریختن ... نمی دانم این رفتن با بقیه فرق می کند ... اینرا می فهمم و باور دارم ... به روی خودم نمی آورم ... فقط خوب می دانم دیگر هیچ راهی برای ماندن و هیچ فرصتی برای برگشتن نیست ..................

تا صبح کنار پنجره باران زده

تا صبح کنار پنجره تمام خاطرات بارانی خودم را مانند  های  مانده روی شیشه مرور کردم و گریستم .... بدجوری باران می زد ... سخت و سرد ... وقتی برای اولین بار عاشق شدم ... وقتی دست انداختم و قطره قطره اش را جمع کردم .... سیگاری آتش می زنم ... بهمن مانده و خشک در این هوای لطیف و پائیزی .... سردم شد .... می چسبد ... با هر پک عمیق اگر کفر نباشد خدارا می بینم ... در برابرم است و هه چیز رابه یادم می آورد ... من پر از گناهم ..... نگران و عرق کرده ... روان می شوم بسوی باران ... زیر باران ... یا هر قطره اش .. پاک می کنم روح را ... عشق را ... زندگی را ......!

تو همین جایی همیشه

قرار نیست شوم و بد قدم باشم ... امروز حالم خوب بود .... چرایش را نپرسید .... دلمشغولی های زیادی داشتم .....تا همین دقیقه ای هم  که این حروف را کنار هم می چسباندم .... پس وقتی حالم خوب است هم می گویم .......... پس نگویید که فقط اهل ناله ام ...

تو همین جایی همیشه .. با تو شب شکل یک روئیاست ........ تو هیمن جایی و هر روز من به تنهایی دچارم ... با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه ... هرشب حافظه من پر تصویر تو میشه ....!

همین

ساعت حوالی چهار صبح..... بی اختیار پریدم از خواب ... عرق کرده در آن سوز موزی سحرگاه .... پرتاب کردم خودم را به سمت یک لیوان آب .... تا پهنای صورت اشک جاری بود روی گونه های یخ بسته و چشمان آتش گرفته ام .... وضو گرفتم ... این کارها را قبول ندارم ... اما آرامش می دهد وقتی خودت را وصل کنی به کسی یا چیزی ... وقتی طلب کمک می کنی پاک باشی بهتر است تا بوی رخوت و تنهایی بدهی...

حالا پاک و زلال بسویش نشسته ام ... دستی دراز می کنم ...می گیرد .... داغ می شوم .... می سوزم .... آنوقت یکی آن بالا فاتحه ای می خواند از سر تکلیف  و دسته گلی و یک جرعه گلاب .....  همین !

ای کاش می شد

ای کاش می شد .......

امروز کلی افسوس کارهای نکرده را خوردم .... اسمش را گذاشته ام بازی( ای کاش می شد ؟! ...)

من پر از کارهای نکرده در این فرصتهای خالی از انتظارم .... لحظه هایی که می شد بود و نشد و یا نخواستم که باشم .... روزی به یکی از دوستانم گفتم با اینهمه کاری که کردم  هیچ نیستم در این دنیای خالی ...

امروز گفتم کاش می شد قبل از  طلوع خورشید آفتاب را می دیدم ...

کاش می شد خود بود دوست داشتنی بود .... 

 کاش می شد آدمی اینقدر نفسش حق بود که وقتی پا روی حبه انگور می گذاشت کامش شیرین می شد .... 

 کاش می شد قطره قطره غصه های تو را از نگاهت می چیدم و با رازقی قسمتشان می کردم ...

 ای کاش هیچ وقت  قدمان از دیوار خانه همسایه بلند تر نمی شد ...

ای کاش کشف نمی کردیم ممنوعه های دنیا را ....

 ای کاش دغدغه های ما همان یک بسته دلخوشی شیرین و خنک می ماند و تمام می شد ....

 

ای کاش شبها وقتی دلمان می گرفت انگشتمان را بر پوست کشیده شب می کشیدیم و دنیا را به  بزرگی شب لعنت می کردیم ....

ای کاش می شد  می ماندم و می خواندم از نو ترانه وطن را ...

 ای کاش می شد ....اما بازهم نشد .......!

امروز برایم چند دیالوگ ساده بود

 

 

امروز برایم چند دیالوگ ساده بود... آخرش را هم دوست داشتم .... خوب بود ... یک حس تلخ وجودم را گرفت ... مثل زمانی که خرمالوی نارس را با اشتها گاز بزنی......

امروز برایم چند دیالوگ ساده بود...دوستتت دارم ... بخاطر دوست داشتن ... هستم چون باید باشم ... می خوانم ... می نویسم .... چون باید بمانم ... زنده باشم و زندگی کنم ..... پس بمان ای رها شده در میان آبی های زمین ...........

و شاید یک قطره اشک

 

حالا همه چیز آماد رفتن است .... چمدانهای خالی ... کاسه پر از خدا حافظی ... کوچه های تب کرده از سرما .... و نگاهایی که دیگر انتظار بازگشت را نمی کشند ... اما یه  حس خوب نمی گذارد بروم... یه نگاه آرام و بی صدا اما پر هیاهو ...   برای رفتن فقط یک خداحافظی کافی است رفیق .......و  شاید یک قطره اشک ..........