کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

باز این چه شورش است ؟!

                            ( بازهم بدون شرح )

در روزگاری که هر لحظه یک قدم به جلو میرود و کشف می کند پنهان های نا آشکار را ......ما بر سر و صورت خود می زنیم و می گوییم باز این چه شورش است ......براستی این چه شورشی است و چه رسمی است که از ما جدا نمی شود در این دنیای مدرن ؟....اگر امروز غنی سازی  می کنیم و اتم را می شکفایم و حق مسلم خود می دانیم رسیدن به علم روز را چرا همچنان قمه بدست می گیریم و زنجیر می کوبیم بر سینه مان ....برای یک داستانی که نه به حقیقتش ایمان داریم و نه علتش را درست می دانیم ..... حسین وسیله ایی شده است برای دورهم بودن ..... گپ و گفت زدن ....خورشت قیمه ایی  خوردن و شماره ایی به دختر همسایه دادن ..... براستی در قرن بیست ویک شتر سواری با این  رسم و ادا ها نمی شود ..... اگر می خواهیم پا فشاری کنیم  بر این عقاید و  عادتهایمان  پس دیگر چرا فریاد حق مسلم سر می دهیم و جهان را بهم می ریزیم .....

شما بگویید  باز این چه شورش است ؟

به من مومن نگو .....

                                       ( بدون شرح )

 

 

به من مومن نگو وقتی که حتی ، واسه یه لحظه هم عاشق نبودم

به من که این همه از رستگاری فقط دم می زدم ، عاشق نبودم

یه عمری از دلم ترسیدم و باز ، دمِ آخر منو دیوونه کرده

حالا می ترسم این دیوونه حالی ، یه روز از من جدا شه برنگرده

 

 تکه ای از افشین یدالهی ....دوست دارم این واژه های خوشرنگ عاشقانه را .....

یکی بود یکی نبود

( ایستاده از راست : شاهرخ نادری رئیس رادیو دریا ....داریوش ....نشسته از راست : منوچهر نوذری ....گوگوش و حمیرا .....روزهای خوش دیروز ...در ساختمان رادیو ایران ....میدان ارگ ...که حالا خاطره ایی است و شاید مبدا تشیع جنازه یاران رفته .....)

بوی کاغذ ....بوی خاک ....بوی یک مشت نوشته کهنه و بی ارزش .....که یکروز مثل تو ارزش داشتند ....در لابلای هزار لای این دست نوشته های بی سرانجام که اشکی بودند در روزگار خود .....و حالا جای اشکی در خاطره یک ملت هستند .....مطلبی پیدا کردم از دل سالیان نچندان دور ......برای گوگوش نوشته بودم  که در مجله طپش چاپ شد .... برای شاه ماهی موسیقی خسته ایران زمین ..... این مقدمه آن مطلب طولانی است ....

 می گذارم که خود بسیار دوستش دارم ......

 

یکی بود یکی نبود .... بجز صدا هیچی نبود ...صدا .....صدای مخملی ...نه یک صدای بدلی ...به رنگ ناب خاطره .... دو ماهی و دوپنجره ..... یک پل بروی روی گل ...همبازی یک قل دو قل...صدا صدای قدغن .... فریاد جادویی زن .... نور عزیز شب شکن ...هق هق سرزمین من ....صحنه ما غزل پوش .... صدا صدای گوگوش ....

برای حضور داشتن .....

صورتک

حضور دارم ...می آیم ....می خوانم .....و می روم ...مثل رهگذری ...گیچ و منگ و مست ....

از دوشنبه همه  چیز باز می گردد به روزگار عادی خود .....روتین زندگی شروع می شود .....خستگی را  بدر کردیم در این تعطیلات کش دار .... حالم خوب است یعنی خوب بودن را تمرین می کنم تا غرق شوم در این نقش .... صورتک بر چهره خواهیم زد تا نشناسند غریبه ها ....تا نبینند ترک دلت را نامحرمان .... که هر چه می کشم از نگاه محرمان حرام چشم است ....

 

 

ماه من

( هر روز که می گذرد خدارا شکر می کنم بخاطر  خلق معجزه هزاره سوم ( احمدی نژاد ) .... باور دارم بدتر و احمق تر از این آدم  وجود ندارد ..... او خودش هم قبول دارد کوتوله ایی است در این مقام ....ولی دست و پای بیهوده میزند ..... غاقل از آن که  از سن رشدش خیلی وقت است که گذشته )

ماه من غصه نخور

         گریه پناه آدمهاست

                     تر و تازه موندن گل

                               مال اشک شبنم هاست

 

واژه های تروتازه مریم ...صدای لیلا فروهر ....آهنگ رامین زمانی .....  دیروز رسید بدستم .....برای آنکه نقدی برایش بنویسم.... فعلا؛ درگیر این واژه  ها هستم ....با این هوای سرد و این سیگار ناتمام.......جانم را دارد می کشد ....

در سوز موذی یک صبح نابجا ...

آقا تختی

در سوز موذی یک صبح نابجا وقتی که آفتاب یخ زد .... شهرمان بی پهلوان شد ....

 این ابدای سرمقاله ای بود که سال ۷۹ در این روز برای مجله دنیای ورزش نوشتم ....به نام تختی ....برای رفتنش ....بخاطر این قاب عکسی که سالهاست زل زده است به چشمانم و می خندد ...می خندد... و می خندد ...  .... همین مقاله برای اولین بار مرا فرستاد برای بازجویی .....بدلیل خوش نیامدن به کام آقایان بی نشان ...  .....  به یادش کلاه از سر بردارید ....اگر تهران یا کرج هستید دوشنبه صبح بروید ابن بابوی و فاتحه ای روانه روحش کنید ....تا دل بابک شاد شود ....دل بازمانده های زلزله بوئین زهرا....آنجا که رفتید سری هم به فروغ خانم شعرنوی ایران زمین هم بزنید ...

....و هنوز    جهان پهلوان چله زمستان بی کت پشت وانت سوپر دولوکس در خیابانهای سرد پاتخت .....پهلوانی می کند و می خندد و می خندد و می خندد....

این شبهای کش دار ........

برف تهران سام علامه

اولین برف زمستانی در تهران بزرگ مان .....حتی از این فاصله هم بوی خوش خیابان پهلوی را

می شود حس کرد( عکس از  مونا هوبه فکر-ایسنا)

 

این شبهای کش دار با خواندن و نوشتن و فیلم دیدن سپری می شوند و می روند و

 می چسبند تخت سینه روزگار ....با این ترانه لیلا فروهرکه  شاهکاری است از همایون هوشیار نژاد .....رفیق خوب و همیشه که وقتی دلتنگ می شوی...می توانی یک دل سیر برایش گریه کنی..... برایتان می گذارم تا مثل من حالی کنید با این هارمونی واژه ها ....

 

 

×پی نوشت : این رفیق خوب و دوست داشتنی  و ندیده ( نهال ) دستور دادند جواب نظرات را بدهم ... نمی دانم این کار را باید کرد یا نه .....یعنی چقدر واجبه این جواب دادن .......کمکم کنید...×

 

 

رنگای فصـل پـایـیـز قصـه باد گلریز
حکایت جدایی با گریه های ریز ریز

بـه حـق نـور دیـده کـه روشـن از امـیـده
شب های بی سپیده به آخرش رسیده


امسال سال آوازه
ســال رونق سازه
گویی زنـدگی تازه
در لـحـظه آغـــازه

در های امـید باری
هر جا که بری بازه
حرف حرف سفر کردن
در بـــــاور پــروازه

راه بی خطره امسال
سـال سفـره امسال
سـال سـر وسـامونه
دل در بـه دره امسال

سـال خـــبــره امسال
چشـمـا به دره امسال
گویـی همـه جـا عیده
نحسی به دره امسال

کاجی نشاندی به خانه ......

درخت کریسمس

اول سال است …… در این جا که من و دومیلیون ایرانی دیگر قرار گرفته ایم ...... آیا به راستی قراری هست؟…… نمی دانم از سرعادت نوشتم ..... دیشب که شب اول سال بود بیشتری در میهمانی بودند و امروز تعطیل است و همه جا ساکت و سوت و کور.
اول باید تبریکی نثار همه ایرانیانی کرد که به هر حال میهمان و یا ساکن سرزمین هائی هستند که امروز روز اول سالشان است و چه بخواهند و چه نخواهند از امروز سالی دیگر برایشان ورق می خورد. دیگر آن که آدم ها از سال و قرن و فصل و مقاطع تاریخ برای نوعی خانه تکانی و تحول بهره می گیرند وبد هم نیست. من هم تصمیمی گرفته ام که اگر بتوانم اجرا کنمش بهتر خواهد بود و آن نوشتن هر روزه یادداشتی کوتاه است.
آلان نیمه های شب است و من با خود می گویم که اگر همه آن چه را در می یابم بر این صفحه نسپارم به خودم به قلمم و به شما که این کلمات را می خوانید به نوعی خیانت کرده ام و اگر به حساب این که حرفم را خیلی ها نمی پسندند از گفتن آن خودداری کنم به معامله ای تن داده ام برای خوش آیند شما که در مرام ما دست کمی از آن خیانت ندارد. به ویژه که امروز نه در بندم و از دنیا بی خبر و نه عاملی مجبورم می کند به سانسور خود. این رنج را تحمل کرده ام پس برای چه. لابد برای این که آن چه به عقلم می رسد بگویم و از ناخشنودی کسی ابا نکنم.
حرفی که در گلویم هست به طور خلاصه روی دیگر سکه هست. شاید باشند کسانی بر این باور که راه واضح و همواری وجود دارد که سعادت همگان و رفاه و آبادانی کشور و خوش حالی مردم ما در آن است ولی آن ها که مسوولند و صاحب اختیار به آن راه تن نمی دهند.

روزگارتان آفتابی و دلهایتان سبز.....
  سال 2008 هم مبارکتان باد ....

چند سکانس از آخرین نفسهای سال ۲۰۰۷

(( اکبر رادی ....عکسی از رضا معطریان برای روزنامه اعتماد در آخرین روزهای بودن ))

صبح را مثل همیشه با صدای پدر آغاز کردم ....اینبار با صدای غمناک پدر که در خانه پدری غصه رفتن یار را می خورد ...کسی که برای من نوستالژی بی پایان تئاتر و نمایشنامه بود  ..... اکبر رادی هم رفت .... خالق (آهسته با گلسرخ) و (روزنه آبی) و ده ها زیبایی دیگر ..... هیچ چیز مانند یادداشت بیضایی در صفحه اول روزنامه اعتماد اشکم را در نیاورد ....

((نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایشً ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان  وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با  وی  زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان  وی  جاری بود، خاموش می ستود،))

در روزی که پیام تبریکی برای تولد بیضایی به روزنامه اعتماد می فرستد ...خودش بدرود می گوید این خاک سرد را ....

(( و این هم عادل خان فردوسی پور ....رفیق قدیمی که مرا فرستاد به روزهای بزرگ شدن و بالغ شدن ))

هنوز غصه می خوردم و جابجا می شدم   در  تختواب که بازهم پدرم از قلب خانه پدری زنگ زد ...این بار با رفیق ده سال پیش هم کلام شدم ....عادل فردوسی پور .... خیابان حجاب ... آن موتور گازی کرایه ایی ....با پسری قد بلند و لاغر اندامی که بر ترک موتور می نشست و سفت مرا می گرفت تا باهم از شهرک غرب به موقع به تحریریه

ابرار ورزشی برسیم ...آنوفت آن لیوان بزرگش را پر از شیر داغ می کرد و گوشه میز دایره ایی شکل می نشستیم ....و کری می خواندیم ...من فوتبال داخلی می نوشتم او تحلیل های خارجی را .....و کری های داغ یکشنبه شب ها بر سر لیورپول و منچستر ..... و آخر شبهای داغ  و برگشتن به خانه با خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه عادل ....در ترافیک بی انتهای پایتخت .... من ادامه دادم روزنامه نگاری  را ولی  او پرتاب شد بر صفحه جادویی ....

و در این بامداد او گفت و خندید و آن متلکهای همیشگی را بارم کرد....دوستش دارم ...بخاطر خاطرات  مشتکری که با هم داشتیم و داریم ..... و امروز من در گوشه ایی از این دنیای بی رحمم و او می تازاند در فوتبال بی اعتباروطن ....

 

در دل تعطیلات.........

حال و روزم زمستانی است ...پر از تعطیلی و بیکاری و خواب آلودگی ....پر از کارهای نکرده و کتابهای نخوانده و آهنگهای گوش نداده .....پر از داستانهای نیمه کاره و پر وسوسه .....۲۴ روز تعطیلم و این برای خودش یک عمر است .....جدال سیگار و کاغذ و شاملو ......زندگی برایم کلی شیرین شده است ....اینها را نوشتم تا یادتان باشد هستم ......همین .....