کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

چند سکانس از زندگی در بیستم فروردین ...!

 

 

دیروز برایم چند سکانس خوب بود .... سکانسهای تاریخی . ناب و دست نیافتنی .........!

 

سکانس یک . تیغه آفتاب از پشت هزار پرده بسته گوشه چشمم را نوازش کرد .... تا به بامداد سلامی دوباره کنم .... صدای پرنده های مهاجر دراین بهار دل انگیز عاشقانه ترین ندایی است که می شونی ... به یاد عروسک عشق بیدار شدم .... و همصدا شدم با پرنده های مهاجر .. با گوگوش : کمک کن با دستهای هم پل بسازیم .......!

 

سکانس دوم - تمام این خطوط را با یادش و نامش نقاشی کردم ...با یک لباس عربی .... با کلی کیلوی از دست داده و نگران باقی مانده اش .... می نویسم ... می خوانم .... منتظر آمدن یار ... این روزها کی تمام می شوند ؟!

 

سکانس سوم - عرق ریزان در این بهار دل انگیز .... برای رسیدن به آرمانهای دست نیافتنی .... غیر ممکن غیر ممکن است ... این را باور دارم و برای به آن رسیدن تا پای جان جلو می روم ....

 

سکانس چهارم.- عروسک عشق را بیدار  کردم مثل آن روزها ... بامداد را با هم تجربه کردیم .... خورشید شدیم برای هم . .......دوستش دارم .... و منتظر ... همین و بس در وصف این سکانس پر عشق ...

 

سکانس پنجم - از این دکتر به ان دکتر برای پیدا کردن عیب و ایراد در سلولهای بیمارت .... دیگر به دکتر نمی روم .... هرچه آید خوش آید .... من راضی ام از این اتفاقات که نشان خداوند است هرچه که هست ....

 

سکانس ششم - نگرانم شد .... خوشحال شدم ... حس غروری دوست داشتنی نه از روی شیطنت ... به یاد آن غرور خوابیدم ....!

 

سکانس هفتم : کابوس بود .... در آن تاریکی مطلق پیدایش کردم ... صدایی بود نزدیک از همین آب و خاک ... تسکینم داد ... دوباره خوابیدم .... و باور کردم دوستش دارم ....ْ

این نیز گذشت..........!

 

 

دیروز هم گذشت ........ سخت و سرد و بارانی .. پر از غصه های بیهوده .... پر از عرق کردن های بی بهانه ......... قول دادم فکرش را نکنم....... فقط می دانم هستم و باید ادامه دهم....... پناه بردم به ترانه های بارانی گوگوش ..... عاشقانه های جنتی عطایی و اردلان سر فراز و شهیار قنبری .... به تاریخ ۳۰ سال پیش ... عجیب تسکین می دهد جان را در این دقایق ...... اما بگویم از عروسک عشق که آمدنش نزدیک است ... آب زنید راه را هین که نگار می رسد ........ مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد .......... خوشحالم از تمام این اتفاقات ...........باورکن ......صدام و باور کن .........!

من می خواهم زندگی کنم ...!

 

 

سالها بود وقتی در برابر آینه قرار می گرفتم اولین جمله ای که می گفتم این بود : (( تو کی می میری ؟)) آماده کرده بودم خودم را برای همه چیز .... شاید تعلق خاطری به این زندگی نداشتم .... ذره ایی برایم ارزش حسرت خوردن نداشت .... به هر چیز که می خواستم رسیده بودم و هرکارکه  دوست داشتم را انجام داده بودم ... بی نیاز از این دنیای مادی بودم و خوشحال از مرگ آنی .... اما چند ماهی است که قصه این عاشق مرگ عوض شده .... حالا زندگی ارزش مردن ندارد .... می خواهم باشم و ببینم ... باشم و عاشق بمانم .... عروسک عشق پنجره سبزی از بودن باز کرد که تا به دیروز در چهار دیواری زندگی گم کرده بودمش .... حالا می خواهم باشم .... حتی اگر مشکوک به سرطان باشم و بگویند روزهای عمرت کوتاه است .... می خواهم مبارزه کنم با این سلولهای بیمار ...... در کنار  عروسک عشق ..... دست در دستش .... بی نهایت را تجربه کنم .... راستی ! زندگی ارزشدارد که آدم  بخاطرش بمیرد ؟!

شمارش معکوس برای مرگ .....!

حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود .... بالای برج میلاد ..... عرق کرده .... از گوشه چشمهایم اشکی روان می شد ... می ترسم از مرگ .... همگان از آن پائین  نگاهم می کنند ... می خندند .... تشویق می کنند برای پریدن .... چشمهایم را می بندم .... پرتاب می شوم ..... به یکباره از خواب می پرم ... ساعت از پنج هم گذشته .... کابوس مرگ .... سالها بود ندیده بودمش .... من که میدوم برای سلامتی پس چرا دوباره این کابوس ؟ ......... بدون درنگی بامداد را در صف عریض و طویل آزمایشگاه آغاز کردم .... همه چیز بالاست ...... حتی آنهایی که وجود خارجی نداشتند حالا در این سلولهای بی معرفت قد علم کردند .... و خودی نشان  دادند .... حالم خیلی خراب است ........ کاش عروسک عشق اینجا بود .. ولی نیست .......... از دور نشستن و نظریه دادن حالم را بد می کند ......... . الان حضورش را می خواهم ... دستانش را که تمام این آتش جان را خاموش کند ......... نگردید نیست .......... گشتم نبود .......... فقط چند بار از برابر خانه شان گذر کردم .... تا به من زنگ بزند و بگوید . کجایی ؟! ولی نزد .............! حالم خراب است ....!

من سیاسی نیستم.دل خوش سیری چند ؟!

 

در این دو روز آخر کمی سیاسی نوشتم .... و مورد عنایت چندین و چند مخالف این یادداشتها قرار گرفتم .... که البته بخاطر هتک حرمت در فهرست پیغامها نگذاشتم .... من سیاسی نیستم .... من عاشقی بی دل هستم که در این رویارویی بی ابهام حرفی از جنس زمان می نویسم .... بهانه این خطوط عاشقیت بود و  نه حرفی دیگر ..... دلخوشی من نگاه عروسک عشقم به این خطوط است و نه آن چند نفری که گذرشان به این پنجره خالی ازنگاه ما می افتد ...! مهم آنست .... بقول خودمان مقصود تویی ... کعبه و بت خانه بهانست .... بگذریم ! دیروز ساعتهای بسیار همصدا شدم با عروسک عشق..... حالا ۱۳ روز دیگر باقی مانده ... شمالی ها ضرب المثلی قشنگ دارند از صبر و تحمل ... (( تمام پوست ماهی را کندیم حالا رسیدیم به دم آن ......... پس باید دویدن را بیشتر کرد تا به مقصود رسید .... دیوار اطاقم پر شده از چوب خط های انتظار .... مثل زندانی در بند که روزهای آخرش کش دار تر از همیشه است .... راستی ! دل خوش سیری چند؟ !

آزاد شدند از این چهار دیواری

 

انگلیسیهای در بند..... آزاد شدند از دیار ایران زمین ..... به قول رسانه های ایران به آنها خوش گذشته بود .... مرغ سوخاری و موز و نوشابه و ودکای وطنی .... همه چیز این خاک را دوست داشتند .... قربان مهمان نوازی ایران .... قربان اخلاق خوبشان .... از شوخی که بگذریم ... خطر از کنار گوشمان گذر کرد .... این حرکات به عقل رئیس جمهور که نمی رسد ... ولی خدا پدر مادر کسی که این تصمیم را گرفته است را بیامرزد .... اما از حال و روز خودمان بنویسیم .... خوب و خوش ... دلتنگ و عاشق ... هر روز این دردها بیشتر می شود .... ۱۴ روز تا لحظه دیدار مانده است .... عروسک عشق هم حالش خوب است .... کلامش بوی خوبی می داد ... راستی چرا آدم اینقدر زود عاشق می شود ....!؟

بو ی جنگ ... بوی عشق ...

 

 

 

حس  غرببی در شهر نهفته است .... شبکه های خبری را نگاه می کنم .... سی ان ان ... سی بی اس .... صدای آمریکا ... رادیو فردا .... در تمام خطوط آنها طعم تلخی زیر زبانم مزه مزه می شود .... بوی گند باروت فضا را پر کرده .... چهره مخدوش آتش باران را به یاد می آورم ... صدای گوش خراش آژیر  خطر ... زیر زمین ... دلهره از مرگ .... نگران از خانه بدوشی .... چشمان مادران منتظر ... پدران دلتنگ .... (( انرژی هسته ای حق مسلم ماست ...)) زیر لب مزه مزه می کنم ..... (( نه شرقی ... نه غربی .... جمهوری اسلامی |))) ُ ((( جنگ ..... جنگ .... تا پیروزی ))) .... دوره شان می کنم .... هنوز در دل دیوارهای پایتخت می توانی نوشته های ذغالی رنگ و رفته ایی از نشانه های هشت سال جنگیدن را پیدا کنی..... هنوز داغ خون جوانان ایران زمین مثل مهر بر پیشانی خیابانهایمان خورده است .... مادرانی هستند که هنوز مشکی از تن در نیاوردند .... اما تفاوت این نسل و آن نسل از زمین تا آسمان است .... آنها عاشق بودند و اینها عاصی از روزگار ..... بگذریم ! سرگیجه گنج حالم را خراب کرده است .... اما  نگذاشتم عروسک عشق بفهمد .... نگرانش نکردم از این خرابی حال ... حالش خوب بود ... صدایش اینرا گفت .... حالا برای دیدنش این ثانیه های کش دار را می شمارم ... یعنی چند روز دیگر می بینمش ....فقط خودش می داند و بس ....

مقدمه ای برای آغاز

 

 

پر از هیجان بود شاید .... در لابلای هزار لایه این مردم رفتن....... در قلب پایتخت قدم زدن ... حرف زدن .... زنده بودن .... بو کشیدن .... سئوال کردن .... همه چیزش خوب بود .... میدان انقلاب با آن بوهای عجیب و غریبش خوب بود .... بوی کاغذ کهنه ... بوی واقعیت که از پس هزار خط فریاد می زند ..... تنه خوردن ... در قلب روبروییت رفتن ... زمزمه مواد فروشان ..... همه اش را دوست دارم .... از کله سحر با هیجانی وصف ناشدنی زدم از خانه بیرون .... پله های ارشاد را دو تا یکی بالا دویدم در ان بهارستان پر خاطره ... سوار موتور شدم ... خطی .... اتوبوس ... سالها بود سوار  نشده بودم .... چقدر همه چیز عوض شده .... طعم یک شهروند عادی را به خود گرفتم در میان صف اداره پست بدون هیچ پارتی و آشنا .... بدون هیچ سفارش شده .... و در میان آن هیاهو تنها او را خواندم ... سریع گرفتمش... گذر کردم از برابر خطوط ... صدایش را شنیدم آرام گرفتم .... سکوت بود در آن هیاهو ... سفارشم کرد .... مثل مادری که پسرش را اول بار به خیابان می فرستد... دل خوش از این آغازم ... دوباره متولد شدم ... راه مشکل است اما او خودخوب می داند که من مرد روزهای سختم ....!

همه چیز را بدر کردیم

 

از ساعت ۱ بامداد بدی و بد تینتی به سراغمان آمد .... هیچ چیز بد تر از آن نیست که تو دلتنگ باشی و مجبور شوی دعوا کنی ... هیچ چیز بد تر از ان نیست که تو عاشق باشی و بخواهی بلند فریاد بکشی .... هیچ چیز بد تر از ان نیست که تو غصه بخوری و اشک نریزی .... هیچ چیز بد تر آن نیست که یازده روز روی ماه یار را نبینی و اشک نقاشی کنی ... باری ! رفیق  در بامداد سیزدهم فروردین حالمان کلی خراب شد از این روزگار و آن غربت .... بهانه گرفتم و اشک ریخت ... اشک ریختم از غصه بازی هایش .... به فال نیک می گیرم این روزها و شبها را ... این دقایق و التماسهایش را که این خود زندگی است .... های مانده بر  شیشه ایی است که با انگشت رویش می نویسی دوستت دارم ... ...!

من آمده ام که ناز بنیاد کنم ...!

 

 

سلامی دوباره به آفتاب پایتخت ... بازگشتم از سفر دو روزه .... با کلی انرژی و دلتنگی .... ارتباطم با شما قطع بود و با عروسک عشق برقرار .... حالش خوب است .... پس حالم خیلی خوب است ..... گلایه برایم نوشته بود ... خواندم .... بازهم گریستم که این دوست داشتن وارد قصه شیرینی می شود که دوستش دارم .... دیشب وقتی زنگ صدایش به گوشم خورد ... بند دلم پاره شد ... گریستم از این دوری ۱۰ روزه .... که صد سال بر من گذشته است .... چوب خط ها یکی یکی پر می شوند...و آمدنش نزدیک   .... فردا سیزده بدر است ... خستگی را بدر می کنیم .... خون تازه در گهای سبزمان جاری می شود ... زندگی جریان دارد ... این قانونی نانوشته است ...