علامتهای سئوالت را که دیدم .... یاد کودکی ام افتادم که اینقدر می پرسیدم تا کلافه می کردم پدرم را .............آنوقتها چین و چروکهای زمانه موهای پدر را برفی نکرده بود ..... آنوقتها وقتی با هم حرف می زدیم بغض نمی کرد .... دلش تنگ نمی شد .... آنوقتها هر جا که گیر می کردیم پدر مثل شیر می ایستاد و می جنگید و حقت را از زمانه کودکی می گرفت .... اما امروز پدر کجاست که حق مرا از دنیا بگیرد .... حقم را از وطنم .....از ایرانم ..... از خود خودم .... ! پدر کجاست ؟!
پی نوشت : (ببین چه کردی با علامتهای سئوالت ....آتش زدی به جان و اشک در آوردی ........)
خرابممممم ....
سلام سام عزیز
وبلاگت منو جذب کرد...
دوست دارم بیشتر اینجا بمونم اما الان نمیتونم
باید حتما بیام آرشیوتو بخونم
میام
بعدا !
چه بابایی خوبی داشتی و داری اما فکر کنم الان وقتشه دیگه خودتم حقتو از دنیا بگیری