سلامی دوباره به آفتاب ......مزه مزه اش می کنم .....بوی کهنگی می دهد .......دستانم خط می خورد ......قطره ایی می چکد .....کاغذ قرمز می شود ......اشکم را فرو می دهم .....گونه هایم هوای باران دارند ...... چقدر عقب افتادم ..... چقدر نخواندم .......چقدر ننوشتم..... عاشق نشدم ..... دویدم و دویدم .........به هیچ جا نرسیده ام .........! آینه در برابرم است ..... می ترسم ...........خیره به چشمانم ...... می ترسم ........ دستانم را می گیرد ........می ترسم.............!!
آری می ترسم...................! همین
و برای زندگی کردن فقط و فقط باید زندگی کرد........؟؟؟؟؟