روزگار در عین تلخی اش پر از اتفاقات خوشمزه ایی است که بعضی وقتها دوست داری آنرا در آغوش بگیری ... فردا جمعه است ... پر از خواب خواهد بود و خستگی در کردن ... لباس شستن و اطو کشیدن ..... به خود رسیدن ... خواندن و ننوشتن .... خاک کتاب بالای تخت را گرفتن و برروی صفحه ۱۹ ایستادن و تکان نخوردن .... دل تنگ شدن ... پتو را تا صورت بالا کشیدن و یک دل سیر نگریستن .... فردا جمعه است ... پر از بی خبری ... پر از آفتاب موذی که خود را با لجبازی از پرده هزار لای زندگی روی صورتت پرتاب می کند .... فردا از بامداد در انتظار زنگی از خانه پدری خواهی بود .... تا اشکی بریزی از روی خستگی و بهانه بگیری از هزار خاطره شنی ..... دلم بابا می خواهد .... خانواده می خواهد .... خسته شدم از این دربدری ..... رضا رفیق همیشه ام پرسید (( تا حالا فکرش و کردی چه خوب می شد که برگردی ؟!))
.....
تا حالا بهت گفته بودم جمعه ها برام مثل بهشته ؟؟
میشیم یه خونواده شاید کمی کج و کوله باشه اما هست ....اما سام آرزومه که یه روزی منم این جوری دل تنگی خانواده مو بکنم ...دوست دارم یه حسی نسبت به اونها داشته باشم ...
.
این جمله ی آخر چقدر فکر کردن میخواد ....
??????
سلام. وبلاگی داری پر از غم و غصه . اخه چرا؟
به وبلاگ منم بیا خوشحالم میکنی
ببین چقدر پدرت به این فکر کرده که برگردی... ولی نه به تو و نه به هیچ کس چیزی نگفته...