کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کجا بودی داروک؟!

 

 

 


کجا بودی داروک،

دیری است این زمین خشگ منتظر خبرت بود از باران

. فرزند حافظ و شاملوئی،

به زبان شعر بنال.

رها کنیدشان با زبان داغ و درفش، 

 صدای تو خوب است.


تو که صدای شعری و در صدایت گلوله نیست

، غضب نیست،

کینه نیست.

 در شعرت باران می آید.

 صدایت از جنس آزادی است

 و ذات ذات شعرت همان که می خوانی.

و بامداد را زمزمه می کنم

یه شب مهتاب، ماه می آد تو خواب، منو می بره، کوچه به کوچه. ..
حالا تو به دنبالش بخوان :
منو می بره از توی زندون، مث شب پره با خودش بیرون.
بخوان تا جوابت بدهم:
ماه می آد اینجا، یکی از شب ها
یه دسته کلید، یه شعر سفید، یه بغل شادی، پر آزادی با خودش داره
بارشو این جا، زمین میذاره


بخوان به نام بامداد،

 به نام سپیده، به نام عشق.

 این جا سرزمین مداراست.

من دیده ام شبی را که زندانی از سلول تنهائی اش می خواند و نگهبان زندان برای او اشک می ریخت و زیر لبش زمزمه می کرد.

عمو یادگار خوابی یا بیدار...
منو می برن با تن تبدار.
منو می برن این جا به اون جا...

آهای آدما
ماها آدمیم
تنها هم نیستیم
یه دنیا با مان

اسیر بشیم، خمیر نمی شیم
زنجیرم بشیم، بازم می خونیم:

یه شب مهتاب
ماه می آد بالا،ماه می آد این جا
نه که توی خواب، توی بیداری، توی هشیاری...

عمو یادگار، خوابی نیس تو کار
فرداس که همه، بیدار و هوشیار

یه شب مهتاب
...

 

پی نوشت : صدای آمریکا را گوش دادم .... صدای پدر احمد باطبی تنم را لرزاند .... خون گریه کردم .... به حال خودم ... به حال عروسک عشقم ... به حال تمام یارانی که غریبانه این رگبار ظالم را تحمل می کنند ... این خطوط تقدیم به تمام جوانان این خاک پاک .... عروسک عشق بازهم در این خبانهای سرد و در میان انبوهی چشم و دست ... در حال خرید کردن است ....قلب و جانم است ....!


در این ساعات برفی

 

 

*سام علامه

راستش را بخواهید نمی خواستم بنویسم ... از اینترنت خودم رفتم راه نداد ... برف  روی بشقابهای ماهواره اجازه ورود ما را ممنوع کرده بود ... خوشحال و بی خیال که عروسک عشق ما را از رو برد .... امروز در کل روز بدی نبود ... اما برای عروسک عشق تا فردا هزار سال می گذرد .... او در وعده خوبان غایب است .... نمی دانم چطور از این بند بازی جان سالم بدر می برد و یا بهتر است بگویم در این جنگ چند ترکش مرا در بر می گیرد .... اما خوب می دانم و می داند که کار سخت و مهمی انجام داده است .... برف هم در لحظه های آخر هوای باریدن کرد و روزگارما را سرد ... خوب است ... برف را دوست دارم ... هنوز هم که هنوز است دلهره تعطیلی فردارا دارم ... که با این کوه یخ فردا مدارس باز است یا نه ؟ ... استاد هم اسکار را برد .... اسکورسیزی نازنین که تمام هنرش را در سلول سلول وجودم دوست دارم وقتی آن مجسمه تمام طلا را در دستش گرفت به طعنه گفت (( یکبار دیگر داخل پاکت را نگاه کنید ... شاید اشتباهی شده )))) در کل امروز را با تمام غصه های عروسک عشق برروی چشمانم می گذارم ... فردا را فکر کن که وقتی چشم باز می کنی همه جا سفید است و پاک .... مثل خودت .... و  من را زمزمه کن :

وقتی بریدی و دیدی بریدنی است

                                                          برعرش تکیه کن ..... برخویش تکیه کن

مجسمه آرزو

 

*سام علامه

تا چند ساعت دیگر ... کوداک تیاتر شهر فرشتگان میزبان مهمترین رویداد هنری است ... مجسمه های طلایی حالا در دستان سوپر استارها جان می گیرند و بزرگ می شوند و آن صفرهای بی معرفت جای عشق و محبت را می گیرند .... همیشه پیش خودم می گفتم اگر روزی جایزه اسکار را بردم بر پشت میکروفون چه خواهم گفت ؟ از که تشکر می کنم ؟ اول مادرم را ستایش کنم و یا پدرم را ؟ این روئیای کودکی بود ... فصلی که بازیگری آمالی بود و دوربین یک پدیده نا ملموس ..... ! اما از روزی که جلوی دوربین رفتم تا به امروز ..... نتوانستم جوابی برای این شب و این جایزه پیدا کنم .... اسکار امسال بوی تهدید و جنگ و خون می دهد .... بوی قبرستانهای بغداد و کابل ..... بوی تند کافور .... طعم تلخ باروت .... ساعت پنج بامداد از خواب بلند می شوم ... نه برای دیدن مراسم اسکار ... بلکه می خواهم چشمهایم را ببندم و خودم را در کداک تیاتر با مجسمه طلا تخیل کنم .... باری بخندید ! این روزگار تلخ ماست.....!

 

پی نوشت : عروسک عشق در این لحظه در هجوم مترو در لابلای هزار لای این مردم عجول دست در دست خواهرش (( جینگول )) به سمت خانه پدری گسیل شده .... امروز ندیدمش یعنی نخواست که ببینمش .... نمی خواهد زیاد شیرین کام باشم ...!

من نمی میرم............!

*سام علامه

طرح یک داستان کوتاه :

 

چند روز تا عید مانده .... هوای گنگ و مست اسفند ماه ... آسمان پر باران ... پر برف ... و زمستان سرد که آخرین نفسهای بودن را می کشد ... در این هیاهوی بی پایان ... در شلوغی خیابانهای پایتخت ... در این خریدن های بی دلیل ... در این ساعات کش دار .... در این ماهی های بزرگ تنگ ... صدایی نفسهایم را برید .... (( تو یکماه دیگر می روی ))) .... میمیرم ؟!..... سئوال می کنم .... می میرم ... قطعا ... شک نمی کنم ... خیره به نگاه پر وسوسه اش .... زل زدم به آینه .... پیر شدم .... حالا که این کیلوهای اضافی در گورستان خاطرات نابود می شوند ... بیشتر این شکستگی را حس می کنم .... دستانم مردد دکمه آسانسور را می فشارد .... زیر زمین .... توان در آغوش گرفتنش را ندارم .... ( پر از انرژی های منفی شدی )..... به زیر زمین نمی رسیم .... آسانسور نمی ایستد ... تا ابد زندانی شدیم .... او فرار می کند من همچنان در جستوجویش .....!به ساعتم نگاه می کنم ... چند روز تا بهار مانده ؟!

ما به هم محتاجیم............!

 

*سام علامه

وقتی شکستی و دیدی شکستنی است ......... وقتی بریدی و دیدی بریدنی است

                                                                                           برعرش تکیه کن ..بر خویش تکیه کن

 

بر تمام اشکهایت سجده می کنم ... گونه هایت را بر آغوش می کشم .... و قسمت می دهم به پاکی گلسرخ که این تن خسته معتاد این کلام و این دستان است ....... امروز روز بدی بود .... خیلی بد ... منهم بد بودم ... مثل بید تنهای هشت ساله حیاط خانه پدری ... او هم بد بود چون هیچ یادگاری را در دل خود باقی نمی گذاشت .... حالا تکیه دادم به پنجره اطاق خالی از نگاهم و خیره به این ماشینها که بی هدف آلوده می کنند زمان  را .... امروز به اندازه تمام دنیا غصه اش دادم .... غصه خوردم ... از خانه اش تا خانه مان گریستم ... به حال بدش ... به حال خرابم ... خدایا تمامش کن این روزهای بی غروب را ...... نمی خواستم بنویسم .... اما نشد .... برایش ترمه و یاس می برم .... تا تماتم صورتش را غرق گل و بوسه کنم ..... می خوانمش .... می بویمش .... من تمام این دوران را مدیون بودنش هستم ... شاید بعد از مرگ امتیاز منهم می مردم ... اما حالا هستم .... او هست که زنده ام ..... سلامتم ...اگر کفر نباشد ... آدمم ....! باری ! بر تمام اشکهایت سجده می کنم ... گونه هایت را بر آغوش می کشم .... و قسمت می دهم به پاکی گلسرخ که این تن خسته معتاد این کلام و این دستان است ....

ترانه ایی کوچک برای تمام دلخوری های تو

 

 

 

-تو کجائی؟

در گستره بی مرز این جهان

تو کجائی ؟

-من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام :

کنار تو

 

-تو کجائی ؟

در گستره ناپاک این جهان ............

تو کجائی ؟

-من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام :

بر سبزه شور این روز بزرگ که می سراید

برای تو .

 

****خیلی حرف داشتم .... غروب تلخ دیروز ... گس ... سرد ... پر از واژه های آهنی ...  می خواستم کلی بنویسم ... از دلش در بیاورم ..... اما این چند خط در عرفریزان  این دقایق بر کلام جاری شد ... برای دلگرمی بانوی عشق (عروسک تا ابد عشق ) ..... می خواهم بخواند و بداند که این کلام عاشق تر از آنست که نیش بزند و دلخور کند معشوق را .....!

این روزهای مکرر

 

*سام علامه

 

در تمام این روزها که نامم به حروف چاپی تبدیل شد هیچوقت مانند اینروزها نوشتن را وظیفه نمی دانستم .... بعضی دقایق بی حوصله بودم و کاغذ و قلم را به سمتی پرتاب می کردم و تمام اوقات کار روزنامه را در طباخی میدان فردوسی سپری میکردم ... اما این خطوط بی حوصلگی نمی شناسد ... باید بنویسی و فریاد بزنی .... تا دیروز فکر می کردم سردبیرش خودم هستم ولی دقایقی پیش بانوی عشق (( عروسک عشق دیروز )) فرمان جنگ دادند و شمشیر بر گردن نهادند که تا نخوابیدم بنویس دلم وبلاگ می خواهد .... و از میان هزاران اتفاق دو سوژه را در برابرم گذاشتم یکی کتاب معمای هویدا بود که سخت در تکاپوی خطوطش هستم و دیگری یادداشتی درباب انقلاب اسلامی که چند روزی است از آن می گذرد و خیابانهای پایتخت همچنان بوی آن اتفاقات را میدهند .... باری ! باز همان سرود بهاران خجسته باد. و باز دل بهانه گرفت.
روز بیست و هفتم دی ماه 57 شهر روی پیت های خالی در صف بنزین رنگ گرفته بود و مردم سرمای حاصل از نبود گازوئیل و نفت و خاموشی های برق از یاد برده و رقصی چنان در میانه میدان آغاز کرده بود. عکس هائی که کاوه گلستان و محمد صیاد از خیابان ها گرفته بودند از چنان شادمانی خبر می داد که به گمانم ایرانیان هرگز در تاریخ خود بدان نرسیده بودند. چرا که خبر پیچیده بود که شاه رفت. و اگر در آنروز بودم بر در و دیوارها می نوشتم :

اینک او رفته است... ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، خودکامه چیزی نبود. با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود. خودکامگی را دفن کنیم.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با اندیشه هایمان برانیمش.

اما ۲۸ سال بعد ............!

ایران ایران ایران... سرم روی تن من، نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من.

این را اگر در بیست و هشتمین سالگرد انقلاب بخوانند می توان فهمید. در زمانی که فضای اطلاع رسانی دنیا پرست از خبرهائی درباره احتمال حمله نظامی آمریکا به ایران، زمانی که ارتش های تحت رهبری آمریکا دور تا دور ایران را محاصره کرده اند، دو حکومت شرق و غرب ایران را برانداخته اند. اما در زمستان 57 که شصت هزار مستشار نظامی آمریکا با شتاب پلی هوائی ساخته و از صحنه می گریختند، چند شبی را در قبرس می گذراندند تا وسیله ای آنان را به آمریکا برساند، چه احتمال داشت هموطن شدن بیگانه با ما، که خلق هشدار می داد که به بهای سر ایستاده که بیگانه هموطنش نشود.
اما انقلاب همه فریاد ها بود، همه احتمال ها، اوج قدرت ملی، اوج همبستگی. همان که آرزویش را داریم اما نمی دانیم که با خودخواهی و به خودمحوری، رسیدن بدان ممکن نیست.

 

.... و حالا در این روزهای تلخ ... در این ساعات مکررر این جملات را می خوانم .... بانوی عشقم خبر ندارد از این حال و بهانه می گیرد .... چه بگویم که خود او نیز پریشان از این روزگار است ....!


کودکی من.......مادری تو

 

 

 

*سام علامه

دیروز ننوشتم ... خسته بودم شاید ... و یا گرفتار گرفتاریهای روزگار .... خلاصه مهم ننوشتن بود و به روز نشدن که برایم سخت بود و تلخ .... باری دیروز  سربازان حکومت اسلامی ماشینم را  به پارکینگ فرستادند تا در این شهر بی مشکل .... خار چشم مردم ماشین من باشد و به پارکینگ تبعید شود ... خداراشکر تمام مشکلات این گربه تابد ایرانی حل شد .... گرانی حل شد .... آزادی حل شد .... ممنوعیت عشق حل شد ..... و در آخر ((انرژی هسته ایی ...........دویست تومن بسته ایی)) ......چون مشکلات این مرز بوم فقط نبستن کمربند ایمنی بود و نداشتن مدارک ... خوشحالم که بالاخره توانستم برای مملکتم مفید باشم ... حالا در برابر گفته کارتر که اینقدر نگویید کشورم برای من چه کرده  ... شما برای کشورتان چه کرده اید ....سرم را بالا می گیرم و احساس غرورمی کنم .....!

بگذریم ! دیروز عروسک عشق برای من بانوی عشق شد .... قد کشید .... نمی شناختمش .... مثل تکسواران جنگ شد .... دوید میان یک مشت توپ و آتش ... بروی شانه اش گذاشت این تن زخمی را .... مرحمش کرد .... تازه تیر هم خورد اما خم به ابرو نیاورد .... احساس غرور کردم ....  بهش نگفتم اما در پشت خطوط بی انتهای تلفن اشک  هم ریختم .... من در رفاقت کم نمی آورم .... اینرا ادعا کردم و او به من ثابت کرد .... حالا می تواند دستانش را بلند کند و با انگشتان کشیده اش بر پوست کشیده شب بکشد تا من مرور کنم شب را روز را و هنوز را ....! قول داده بودم بلند بنویسم ... از این مریض در بستر خوابیده هم این چند خط را قبول کنید که توانم بیش از این نیست .....!

بازهم باران

 

 

سام علامه

 

بازهم باران بارید .... این آخرین فریادهای فصل سرد است .... دوروز مانده به آخرین ماه سال .... بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذ رنگی ....حالا صدای فرهاد سرتاپایم را نو می کند .... "احساس غریبی می کنم ، دوریم .... خیلی دور .... من بدنبال تکیه گاه نمی گردم ... من می خواهم در کنارم باشی" .....سردم شد .... سوز آمد ... خیره به آینه و چین و چروکهای صورتم که زیر این کیلوهای اضافی گم شده اند ......عروسک عشقم راست می گفت .... حالا دلمشغولی های من در جغرافیای یک جوان معمولی نمی گنجد ... همه از اعمال رئیس جمهور می نالند و من از بوی گند نفسهایش متنفرم .... اما همه این تفاوتها نمی تواند من را عاشق نکند .... من را گرفتار یک حس خوب و دوست داشتنی نکند .... اینها نمی تواند من را یار نداند .... همراه نداند ..... دستانت را باز کن و این پیرمرد کوچک را در آغوش بگیر ..... عروسک عشقم بهانه می گیرد ... این چند خط بربام بهانه های عاشقانه اش بود و بس ... بخوانید و زندگی ایام ما را به تصویر بکشید.....

بی سروته

 

 

سام علامه

 

پنجشنبه را مرخصی گرفتم .... خودم را تعطیل کردم ..... فعلا حوصله ندارم .... دربست در چهار دیواری خانه پدری نشسته ام ... کتاب می خوانم .... می نویسم ... پاره می کنم ..... می نویسم ..... پاره می کنم و این کار تکرار مکرر این روزگار است ..... و عروسک عشق تنها دلخوشی این ساعات کشدار و بی حوصله است ...... وداع با دوم خرداد را می خوانم مجموعه مقالات صادق زیبا کلام را ..... خوب است دوستش می دارم ... فصل ترور صیاد شیرازی را چند بار خواندم .... مثل نمک بر زخم پاشیدن بود .... دوست داشتم ،وقتی می سوزد تو سوزش را حس نمی کنی بلکه می بینی ..... چه خوب بود وقتی درد داری در آینه دردت را می دیدی ... از بچگی دوست داشتم سردردم را در آینه می دیدم .... گفتم بچگی ... در یادداشت بی سر و ته یاد دوران خوش دیروز را کردم .... می خواستم خاطرات کودکی را کتابش کنم ، پر از اتفاقات خوب و خوشمزه است ..... مثل پنجشنبه های خوب خانه مادربزرگ .....بوی توت و مربا و ترشی .... بوی سبزی خوردن تازه ... بوی ریحان ... بوی عشق و محبت ... بوی سنت ...... بوی دلتنگی .... حالا سرتاپایم بوی دلتنگی به خود گرفتند......باز در دلت نگو تلخ نوشتی .... این دقایق بدجوری کلام را گس می کند ....صدای آمریکا صحبت های بوش را نشان می دهد ... بازهم ایران را نشانه رفته .... من می خواهم خودم برای خانه پدری تصمیم بگیرم .... ولی افسوس این خیابانها بوی گند احمدی نژاد را به خود گرفته است .... حالم از همه چیز بهم می خورد......!

 

 

 

پی نوشت ( به عقاید سیاسیتان توهین نمی کنم .... حالم بد است .... عروسک عشقم خوب مرا می فهمد....)