کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

در یک روز بارانی .....!

 

*سام علامه

حالا تبدیل به یک وظیفه شده .... همان حس موذی ..... همان وسوسه بچگانه .... هر روز دیده شدن .... خواندن .... نوشتن ..... حالا او زودتر زنگ می زند و فرمان بروز شدن می دهد .... حالا چند روزی است عادت به این خطوط کرده و من سالهاست در پیچ و خم این کاغذ دوره می کنم همه لحظه های زندگی ام را .....!می خواستم کنارش بگذارم ..... مثل تمام عادت های بدم .... می خواستم دورش بریزم .... مثل له کردن آن نخ نیم سوز سیگار که برای همیشه نابودش کردم .... اما نگذاشت ..... درست به هدف زد .... ناخواسته و یا خواسته  دوباره مجبورم کرد به بودن .... به نوشتن .....به رقص قلم بر کاغذ ..... باری ! بعد از ۸ سال دوباره قلم هدیه گرفتم ..... وقتی برای اول بار نامم در جائی چاپ شد ... پدر بزرگ خودکاری از دوران خوش دیروز در جیبم گذاشت که قربانی شب نشینی غربت شد .... خدا پدر بزرگ را بیامرزد ... و تمام قاب عکسهای چوبی آویزان برخانه پدری را .....! از آنروز بخاطرعهدی که با آن قلم داشتم ....نوشتم ولی روزگار بی معرفت مرا واداشت برای رها کردن ..... برای کنار گذاشتن قلم و حرفه ایی به نام نویسنده گی ..... اما عروسک عشقم بار دیگر زنده کرد جان را ..... کاغذ را در برابرم گذاشتم .... حافظ آوردم ..... هدیه یلدا بود .....آمد :

من که ملول گشتمی از نفس  فرشتگان                    قال و مقال عالمی می کشم از برای تو

تمام گلها مال تو .....!

 

*سام علامه

فردا هم برای خودش یک روز است ... مثل تمام روزهای هفته ..... سرد و گرم و بارانی .... شاید فردا باران ببارد ... خیس شود تمام کوچه ها و درختها..... می خواهم فردا زیر باران بروم ..... برای آخرین بار خدا کنه بباره ...... فردا عاشقان بی دل با گلهای سرخ گونه ها  را سرخ می کنند و چشمها را بارانی ..... (( چقدر نگاهت سرد شده )) امروز بدجوری سرد را به زبان آورد .... تمام  حضورم یخ زد .... آتش گرفتم ..... من هم می خواستم کلامی بگویم از جنس مردم .... از جنس همه آنهایی که دستانشان پر از کاغذ های رنگی بود .... بعد از عمری من هم می خواستم هم رنگ یک مشت آدم بی خیال شوم ..... (( تو با همه فرق می کنی )) اینبار پیش خودم گفتم و برای اولین بار از این تفاوت متنفر شدم .... فردا روز عاشقان است .... به فرهنگ و رسوم ماربطی ندارد .... اما دوستش دارند و دارم .... خودش می دانست می خواستم برایش کلی حرکت قرمز انجام دهم  .... اما نشد .... می خواستم تمام دنیا را برایش کادو پیچی کنم و در برابرش بگذارم ... بازهم نشد .... اما او خود خوب می داند که تمام بهانه زندگی این موجود افسرده شده ..... حالا این چند خط را بجای تمام دنیای کادو پیچی شده تقدیمش می کنم تا باور کند این کلام را در خطوط بی سقف این کاغذ خط خطی .... تا همه بداننند و بداند چقدر دوستش دارم .... ! 

خیلی وقت است هیچ چیز نمی بینم...!

*سام علامه

به من نگو این چه تیتری است که برای مطلبت گذاشتی ..... آدم می شود اینقدر نا امید باشد؟!.... اینقدر تلخ و گس بنویسد!؟.... آدم می تواند طول و عرضش را پر از واژه های گنگ کند ؟ .... از من بپرس .... من می گویم : می شود ... بعد از مدتها یک آهنگی در این دنیای بی ستاره موسیقی یافت شد که می شود با آن روز و شب را گذراند.... با (وایسا دنیای رضا صادقی ) فعلا روز و شب را می گذرانم ..... در لحظه های شادی و غم .... جشنواره هم تمام شد .... پوستر های رنگارنگ از دیوارها برداشته می شوند و سیمرغ های سفارشی در دست ستارگان کاغذی آرامش می گیرند.... از سفره سرد و خالی نجاتم بده..... فیلمی ندیده تمام وجودم پر از اشک شد از سینمای صفار هرندی و یارانش ..... به کجا می برند  بازمانده فردین و پپسی کولا و لاله زار را ؟.... به کجا می برند سینما موزیکال حاتمی را؟ .... به کجا می برند پنجشنبه های خوب این مردم بی ادعا را؟ ..... به کجا می برند؟ ..... بعد از من می پرسند دیروز راهپیمایی را دیدی ؟ .... باور کنید من خیلی وقت است هیچ چیز نمی بیینم .....!

 

پی نوشت : عروسک عشقم وقتی این خطوط را می خواند اخم می کند .... چشمانش را می بندد ... بعدا لبهایش را  غنچه می کند و  می گوید ( خیلی قشنگ بود ) .....!

روزهای بی خاطره

 

*سام علامه

حالا برای نو شدن سال روزها را می شمارم .... این کار همیشگی است .... از دوران خردسالی تا به امروز ....... بوی بهار همراه با بوی دلشوره تمام فضا را پر می کند .... یکسال بزرگتر .... یکسال پیر تر .... و یا اینکه در این سالی که گذشت چه کردیم ؟ .... صحبت از سال ۸۵ زیاد است و در این مجال نمی گنجد .... اما از این روزها می گویم ... روزهای سینما .... روزهای جشنواره ... روزهای علی سنتوری و رئیس .... روزهای ساندویچ کالباس و نوشابه های  خنک ..... روزهایی که مسعود خان کیمیایی می خندد و داریوش خان مهرجویی سازش را کوک می کند .... آنهایی که باید این بازار را گرم  می کردند.....کردند و رفتند در صف نوبت اکران ... نه جایزه گرفتند و نه کلاه از سر برداشتند ... آنها آمده بودند برای اعتبار بخشیدن به این پرده تا ابد خاکستری ... که اعتبار دادند و رفتند.......! در این روزها پا به سینما نگذاشتم ... تمام بلیطهای سینما آفریقا را به برادرم دادم تا برای خودش کیف کند ... منهم در خانه هشت شب خوابیدم و ورزش کردم تا این کیلوهای اضافه زودتر بمیرند و راحت شوم .... زندگی خوب است ... آرام و بی صدا .... با عروسک عشقم زندگی می کنم ... شب و روز مان باهم است ... حتی خوابش را هم می بینم... زندگی زیباست ... مثل او .... برای آینده کلی برنامه دارم .... می نویسم ... زود به زود... این یکی از آن برنامه هاست.....!

*پی نوشت : اگر گذرتان به این دیار افتاد یک نظری هم بدهید .... پر از امید می شویم !

بازهم سلام

 

*سام علامه

از ۲۹ آبان تا به امروز برای هیچکس ننوشتم .... غیر از چند داستان کوتاه ... که بدرد سطل آشغال می خورد و بس .....حالا دیگر رفتن امتیاز را با تمام خاطرات و سبز و زرد بعد از ان به گورستان تاریخ می سپارم .... مثل همیشه نقطه سر خط .... بازهم این خطوط بی مرز .... باز هم این صفحه کلید نا آشنا .... برای نوشتن دلمشغولی های عاشقانه من ... این روزها بدجوری عاشق شدم ... بقول رضای سوته دلان : ( تو اولیش نیستی ولی قول میدم آخریش باشی) ..... روزها و شبها با او و یادش می گذرد که کار روزگار گذشتن است.... دور افتادم از این کاغذ و قلم ولی قول می دهم زود به زود روان شوم بسویتان ..... کاغذ خط خطی تلخنامه من برای هزاران عاشق بی دل است که قرار است با آنها زندگی کنم .....سینما ... فوتبال ... و هزار بهانه خاکستری در این شهر پر دود یافت می شود تا  برای شما نوشت .... با شما تا خود همیشه......!