کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

کاغذ خط خطی

درباره سینما ...ورزش...اجتماع....و هزار حرف خاکستری

من بابا شدم

نمی خواستم بعد از این همه نبودن برایتان این را بنویسم اما دیروز این حال خراب شد با این خبر و خواستم بازهم مرا تحمل کنید در این حال خراب.....

بعد از شش شبانه روز کار کردن و نخوابیدن وقتی غرق خواب باشی و یکباره تلفنت دوان دوان زنگ بزند ... و یکی آنطرف خط از آن سمت دنیا با هق هق ناتمام بگوید تو ناخواسته پدر شدی .... چه حس و حالی به تو دست می دهد؟ ... صدای گرفته ات .....پر از بغض نا امیدی می شود که حالا این موجود تازه را کجای زندگی شلوغت می توانی بگذاری ....امروز در برابر آینه ایستادم و یک دل سیر گریستم .... تا با عشق رویش بنویسم : با اجازه بزرگترها من بابا شدم ...!

نوروز ....هفت سین بی سبزه ....تنگ بی ماهی ...سفره ای خالی

بازهم نوروز .. در این سفره خالی و بی انتها ...با سبزه های قد نکشیده ....با ماهی های  مرده و تنها ...در این غربت جان سخت .........

هستم...بخدا هستم

اینجا چراغی روشن است و من در این کور سو بدنبال تمام دیروزهای بی خیالی می گردم ... خوشحالم ..این رفقای قدیمی و همیشه .. این باورهای گمشده ....این خوشحالی بی حد .... گرفتارم ...اما می دانم هستند نگاههای آشنایی که این خطوط را دوست داشتند و می خوانند ..... الناز هرروز حضور دارد ... رفیق همیشه ام اشکانم .... می آید و می خواند و می رود ..... نهال راست گفته بود اینجا بوی خاک و کهنگی می دهد ... اما بخدا گرفتارم .... دیر می خوابم ... زود بیرون می زنم .... می نویسم ... می نویسم و می نویسم ..... این چند خط را برایتان خط خطی کردم تا یادتان باشد  هستم .... فقط هستم .....

برای مانوک خدابخشیان......چگوارای وطنی

مانوک خدابخشیان

 

هر نسلی در این روزگار تلخ و گس برای خودش قهرمانی دارد ...قهرمانی که دست هیچ کس به آن نمی رسد .... نمی میرد ...پاره پاره نمی شود .... بزرگ می ماند ...مثل قاب عکس پدر بزرگ که هیچگاه از بالای دیوار  پائین نمی آید ..... اما یک روز از روزهای خدا ...به تو خبر می دهند قهرمان  تو را کشتند .....تکه تکه اش کردند .........و حالا قاتلان  می خندند و می خندد ... آن دست نیافتنی ....آن کله داغ  ...پر از حقیقت و نکته های ناب ....حالا در چنگال ستاره کش های شهر فرشتگان است .....اینقدر این شب تار شده است که دلالان محبت حتی اجازه سخن گفتن را نیز به قهرمان نسل بیدار نمی دهند .... آری ! برای مانوک خدابخشیان می نویسم که اینروزها عجیب حالم را خراب کرده  با تله آفسایدی که در آن گیر افتاده است ...چگوارای وطنی حالا قاب عکس شکسته و خاک گرفته ایی است  گوشه انبار خانه پدری .....

نه ! این قرارمون نبود .....حالا این نسل بیدار با بتی شکسته ....تن خسته....پشت این دیوارهای بلند .....با صدایی از جنس باروت نم کشیده .....

                           

با پرسپولیس جاودان ...در این جمعه سرد و خالی

افشین قطبی

در این روزهای غریب .....با طعم تلخ انقلاب و تحول .... و مزه مزه کردن هزار حرف خاکستری...با  خاطره های  لوس و بی مزه و دستمالی شده  ....در ته تاریخ پر خبر این مملکت خسته و عاصی ..... شاید یک دل سیر فوتبال نگاه کردن آنهم با عشق به رنگ سرخ  می چسبد ...... این جمعه سرد و خالی را بار دیگر به نام پرسپولیس تا ابد پایدار می زنم و برای افشین قطبی جتلمن هورا می کشم و به احترام کلام بی شیله و پیله اش کلاه از سر بر می دارم ..... حرفی بیش از این نیست ......همین!

حالم از این روزهابهم می خورد

نمایش مسخره و تکراری بیست و دوم بهمن هم تمام شد ....حالم از این جمله های تکراری بهم می خورد ....بخصوص لاف های آن کوتوله سیاسی که باورش شده است واقعا؛ رئیس جمهور ایران است .............

حالم از این روزها بهم می خورد ....

شمعی برای یک سالگی

امروز این خطوط عمرشان به یکسال رسید .... در این روزهای سرد بود که متولد شد ....قراری بود بین من و  او ....برای دوباره نوشتن و دوباره متولد شدن .... آنروزها بی حوصلگی بود و امروز تکلیف است که بر دوشم گذاشتند .... که اگر نباشم و ننویسم خیانت کردم به ذات پاک قلم و باورهایی که در این سالها برایش جنگیدم و دویدم .... رفقای زیادی در این یک سال آمدند و رفیق این خطوط شدند ..... پنجره تنهایی من همچنان تنهست و خالی از نگاه ...و بدنبال طلوعی در آفتاب مملکتم ....ایرانم .... از همه چیز گفتیم و نوشتیم ..... استوار و پایدار بر مانیفستی که بر آن سوگند خوردیم  .....از سیاست ....از ورزش ....از سینما و از این اجتماع بیمار که هرروز حالش بدتر می شود .... این سال پر  فراز نشیب هم برای من بود ...هم برای ایرانم ....و در این خطوط تمام این پستی و بلندی  را می شود حس کرد ..... حالا گرد این شمع بنشینیم و دستانمان را با کلی آروزی خوب به هم بفشاریم .....و از خدا بخواهیم که این گربه معصوم و خسته را از زیر شلاق استبداد نجات دهد ......با کلی حرف خوب و سالی غیر خط خطی با کاغذ خط خطی......

فصل بارونی بیشه

برف می بارید .....هوای سرد پایتخت اما مرا فریاد می زد ....برای دیدن آن نگاه پر وسوسه....پر خبر ....برای آن کله داغ و پر از  حرف ..... برای آن ندای استوار عصا ....برای آن خنده های شیطنت آمیز ....آن کنایه های پر از منظور ....برای آن حواس همیشه جمع .....برای آن رادیوی خسته از فردا ....با آن نجواهای دلشوره آور بی بی سی و اسرائیل .... و آن دستان گرم و مطمئن ....و آن ترافیک لعنتی و رساندن این تن خسته از مهر آباد تا بیمارستان آتیه .... و طی کردن دو تا یکی آن پله های زجر آور ....آسمان ابری است ....دلمان پر از خون...ترس از دست دادن یک تکیه گاه .....یک صدای آشنا ....کسی که می دانی تو را به اندازه تمام لحظه هایی که زیسته است دوست دارد ....با همان یک بوسه ایی که بر پیشانی ات می زد .....با همان واژه های همیشگی .....

الان که برایش می نویسم باور می کنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است ....من آخرین نفر از نسلی هستم که او شاه بیتش بود .....و این آخرین نفر اولین کسی شد که مسئول بیمارستان او را به گوشه ایی برد وگفت پدر بزرگت با تو ...با پسرش ...با دخترانش ....با همسرش و با تمام کسانی که دوستش دارند خداحافظی کرده است .... و حالا او رفته است تخت سینه بهشت زهرا .....قاب عکسی  بر دیوار لخت  خانه پدری .....با یک کوه خاطره ...با  آن لبخند  ...و آن کله ایی که همچنان داغ است ....

مروری بر خاطرات

(( پوری بنایی بعد از سالها در برابر دوربین طپش ... عکس : سام علامه )

 

(( عکس روی جلد مجله جوانان ...در روزهای بی بازگشت .....)

 

این روزها همه زندگی ام گشت و گذار در آرشیو بی پایان زندگی ام است ...امروز برایتان گفتگو با پوری بنایی را می گذارم که ۴ سال پیش برای مجله طپش انجام دادم .....

گفتگوی اختصاصی با پوری بنایی

 داستان نسلی  که سوخت

  

از عروس فرنگی تا کارگاه لاغری

 

همچنان در انتظار …….!

  

…. و سریال  عشق بهروز همچنان ادامه دارد

 

نوشته : سام علامه

 یک چیزی مثل مقدمه :

 … و بازهم روزهای خوش دیروز ، هیاهوی پرده نقره ای در میان جوانان پر شر و شور  ، دختران تازه بالغ عاشق بهروز و ناصر و فردین و پسران که تازه پشت لب سبز شده و  عشق  گوگوش و فروزان و پوری بنایی ، کوچه ها پر بود از عکس یاران و گویی همه مست بودند و غافل از کوچ اجباری که قرار اش به دوروزی گذاشته شد و  حالا به 27 سال می کشد. کاغذهای کهنه را ورق می زنیم  نامها از پس نگاههایمان می گذرند ، یاران همه رفتند و یا شاید سوختند در غم هجرت ، فقط تعدادی انگشت شمار مانده اند ، بقول ابراهیم آتشی دیگر مهمانی هایمان محدود می شود به سر خاک و مجلس ختم .

… ودر این بین جعل تاریخی می شود حقایقی  که از قول  یاران بر صفحه های کاغذ با  اسلحه  دروغ به قتل می رسند .

.. وقتی که به ایران بازگشتم ، دوست نازنینم علیرضا امیر قاسمی تلنگری در ذهنم ایجاد کرد  او گفت برو و سری به پیشکسوتهای سینما بزن .

…… همه را پیدا کردم و این اولین دیدار است با زیبا ستاره سینمای ایران که حالا چین وچروکهای روزگار نشان از 27 سال سکوت می دهد . 27 سال انتظار برای بازگشت به صحنه و دوباره در برابر دوربین قرار گرفتن …. !

انتظار …………..!  گفتم از کجا شروع کنم ، گفت : از عروس فرنگی ، این ابتدای راه بود :

 

 

*قصه از کجا شروع شد ؟

 

علاقه زیادی به کار سینما داشتم ، اصولا" عاشق هنر بودم در حین تحصیلاتم ، دیپلم آشپزی گرفتم ، سنتور میزدم ، در کنار اینها دیپلم گلسازی را هم گرفتم ، تا اینکه در سال 43 آقای وحدت که یکی از اقوام بودند مرا در فیلم عروس فرنگی بردند .

 

*چطور شد که پدرتان در آن زمان به شما اجازه این کار را دادند ، پدری که مذهبی بود و در ایام محرم در مراسم تعزیه خوانی شرکت می کرد ؟

هیچوقت یادم نمی رود وقتی آقای وحدت آمد که من را به فیلمش ببرد ، پدرم به من گفت پوری به تو اجازه می دهم که برروی ولی یادت باشد که هیچوقت در فیلمهایت لخت نشوی.

*… و شما به این قول پدر وفادار ماندید ؟

بله کارنامه من مشخص است من در هیچکدام از فیلمهایم از حرف پدرم سرپیچی نکردم.

*در سال 43 یک فیلم دیگر بازی کردید به نام دزد شهر کاری از حسین مدنی ولی سال 1344 شاید نقطه عطفی در کارنامه شما بود دختری 24 ساله در کنار بزرگان سینما ، فردین ، ظهوری و پروین غفاری ؟

شاید باورتان نشود ، چون همیشه شخصیتی متکی به خود داشتم و اطرافم را طوری نگاه می کردم که همه با شخصیت به من نگاه کنند . ولی آقای فردین اینقدر باشخصیت بود و ظهوری شخصیتی داشت درست برعکس آن شخصیتی که بازی می کرد  . سینما ی دیروز بر خلاف آنچیزی که می گویند محیطی خانوادگی داشت ، همه عضو یک خانواده بودند و مهم تر از این  همه غیرت داشتند.

*شخصیت فردین چطور بود ؟

وصف نشدنی ، اینقدر مهربان و ایثار گر بود که خدا می داند ، همیشه مواظب اعضای گروه از دستیار و کارگر گرفته تا کارگردان . یادم نمی رود یک روز من را صدا کرد و سه فرش تمام ابریشم به من نشان داد .  من گفتم : خب به سلامتی مبارکتان باشد ، گفت : برای خودم نیست می خواهم به مرتضی فرزانه کادو بدهم آخه تازه بچه دار شده .او همیشه اینقدر از خود گذشتگی می کرد.

 

*تا سال 45 حدود 10 فیلم دیگر بازی کردید تا رسید به خداحافظ تهران کاری از ساموئل خاچیکیان و رویارویی با بهروز وثوقی و شاید تحول درزندگی پوری بنایی؟

 


( سکوتی معنی دار ……)

 

….وقتی که قرار شد بهروز وثوقی در این فیلم بجای بوتیمار حاضر شود من خیلی خوشحال شدم چون خیلی دوست داشتم که با بهروز بازی کنم ، من تا قبل از فیلم خداحافظ تهران در فیلمهایی که بودم جمع خیلی خانوادگی بود ولی در این فیلم نگاهای بهروز و توجهای که به من می کرد مثلا" کتش را روی دوش من می انداخت و همیشه در کنار من بود باعث شد که یک احساس دیگری پیدا کنم . و در هنگام فیلمبرداری یکروز به مجله جوانان و آقای اعتمادی زنگ زدم و گفتم : آقا من عاشق شدم ، او که متعجب شده بود گفت : عاشق کی ؟ گفتم : بهروز وثوقی .

 

* … و این ابتدای قصه پوری بنایی با بهروز وثوقی بود ؟

( آه بلندی کشید ) بله ! ولی بهروز قسمت گوگوش شد . بگذریم .

*… و اما دوستی با گوگوش ؟

در حین فیلمبرداری در عروس فرنگی با گوگوش آشنا شدم ،  کنار استخر ، از آنروز با دوستهای صمیمی شدیم .  بطوری که تمام سیسمونی کامبیز را من برای گوگوش خریدم.

*و از سال 47 هر سال دو الی سه فیلم با بهروز وثوقی بازی کردید تا رسید به قیصر ؟

بله ! قیصر.

*من خودم عاشق تصویر پوری بنایی در قیصر هستم ، دختری ساده و عاشق ، و سکانسی که او درحالی که آتش گردان را می چرخواند اشک می ریزد. از قیصر بگوئید ؟

بله ! یک روز بهروز به من گفت : کیمیایی یک سناریو دارد  می خواهد انرا بسازد ، اوبه همراه عباس شباویز نفری صد هزار تومان سرمایه گذاشتند من هم می خواهم سرمایه گذاری کنم اگر می خواهی تو هم صد هزار تومان بیار و سرمایه گذاری کن . من کیمیایی را خوب می شناختم جوان جستجو گر و با استعدادی بود منهم با کمک یکی از دوستان چون پولی نداشتم مجبور شدم  از بانک وام بگیرم و به بانک قول دادم چند فیلم تبلیغاتی برایش بازی کنم . در آن زمان اگر بازیگری فیلم تبلیغاتی بازی می کرد از طرف هنرمندان طرد می شد.  به هر حال من قبول کردم و با صد هزار تومان منهم جزو سرمایه گذاران فیلم قیصر شدم و با دستمزد ماهیانه 30 هزار تومان با آقای کیمیایی قرار داد بستم . ولی تا به امروز نه صد هزار تومان من را دادند و نه دستمزد 30 هزار تومانی را . در انزمان قیصر را توقیف کردند ، چون شاه مخالف این کلاه مخملی بازی ها بود و عقیده داشت دوران این کارها سر آمده ولی با این حال من که با شهر بانو دوست بودم و در کنار ایشان در کارهای خیریه کمک می کردم باعث از توقیف درآمدن این فیلم شدم . و دیدید قیصر چه کاری ار آب در آمد.

*از کیمیایی صحبت کردید ، کیمیایی بعد از انقلاب را چطور میبینید ؟

من تابحال هیچ فیلمی بعد از انقلاب از او ندیدم ولی مطمئن هستم که او دیگر از آن فیلمهای گذشته نمی سازد.

*… در غزل هم با کیمیایی کار کردید ؟

بله ، در خدمت آقای فردین بودیم و یکی از شاهکارهای سینمای ایران است.

*….. و اما قصاص ، کاری از نظام فاطمی که گوگوش و ناصر ملک مطیعی هم در آن بازی می کردند؟

بله ! این اولین و تنها و فیلم من با گوگوش بود .

*به عنوان یک دوست چقدر بازگشت به صحنه گوگوش را بعد از 23 سال کاری درست می دیدید؟

به نظر من اگر او چند کنسرت می گذاشت خوب بود ، ولی خیلی زیاد این کنسرتها را ادامه داد  به همین خاطر قضیه از  آن جذابیت خودش افتاد .

* دوباره به سینما بازگردیم کدامیک از فیلمهای خود را دوست دارید ؟

شاید دروغ نباشد ولی همه شان را ، ولی غزل ، قیصر ، خداحافظ تهران و پشت خنجر را خیلی دوست دارم.

*کمی برویم به بعد از انقلاب چرا دیگر به سینما باز نگشتید ؟

خب ممنوع الکار شدیم .

*شما که چیزی درر فیلمهایتان نبود ، خیل بدتر از آنها کار کردند ، مثلا" ایرج قادری ؟

ایرج توبه نامه نوشت ولی من چون کاری نکردم دلیلی هم ندارد که چیزی بنویسم. اگر روی بخواهم بازی کنم باید دعوت نامه رسمی بدهند که آنوقت من باز می گردم .

*چرا پیشنهاد بازی در سربه داران را رد کردید ؟

باید در اینجا از احمد نجفی تشکر کنم که چندین و چند بار به منزل ما آمد و این پیشنهاد را داد ولی دیگر نمی توانستم از نظر روحی جلوی دوربین بروم.

*بعد ازانقلاب چند بار سینما رفتید ؟

2 بار آنهم به دعوت خانم بنی اعتماد که یکی بخاطر  فیلم روسری آبی و دیگری بخاطر فیلم دوزن به دعوت خانم میلانی .

*وقتی وارد سینما شدید چه احساسی داشتید ؟

فقط می گفتم که جای من خالیه همین ……( و بعد از چند ثانیه اشک تمامی صورت زیبا ستاره سینمای ایران را بارانی کرد )

*چه نقشهایی را دوست داشتید بعد از انقلاب جای آن بازی می کردید ؟

نقش فاطمه معتمد آریا در روسری آبی و دیگری گلاب آدینه در زیر پوست شهر .

*کدامیک از بازیگران زن بعد انقلاب را می پسندید ؟

کار خانم معتمد آریا و سوسن تسلیمی را خیلی دوست دارم.

*در این 27 سال چه کار کردید ؟

اول بوتیک زدم که همچنان در ارتباط با مردم باشم و حالا چند سالی است که شرکت تولید وسایل لاغری و زیبایی را به همراه برادرم دایر کردیم.

*آخرین فیلمی که بازی کردید به چه سالی بر می گردد ؟

فیلم مریم و مانی سال 57 کاری از شهرزاد .

*کدام سینما را دوست دارید ، سینمای بعد از انقلاب و یا سینمای قبل از انقلاب ؟

از سینمای بعد از انقلاب زیاد فیلم ندیدم و لی سینمای قبل از انقلاب سینمای خوبی بود ، سینمایی بود که برخلاف گفته های همه سالم بود و به جوانان درس می داد .

*از اکی خبر دارید ؟

بله ! او یک آلبوم با پول خود به بازار داد و یک ویدیو هم بازهم از پول خود روانه بازار کرد ، ولی متاسفانه دور و زمانه فقط پول شده که این اصلا" درست و قشنگ نیست ، اکی که تحصیلات موسیقی را دیده باید پشت خط بماند و خیلی ها که اصلا" شایستگی ندارند بیایند و تبلیغ بنشوند.

*… و در آخر ؟

من هنوز همان زن 30 ساله سینمای ایرانم و در انتظار بازگشت.

 

 

 

 

انقلاب ...خوب ...بد ...زشت

(( دیروز با شکوه .....))

(( دیروز پر افتخار ....))

(( این کله های داغ و پاک......))

(( شعارهای بی قافیه .....))

(( ایران امروز ....))

مثل یک انفجار مهیب بود .....

همه چیز با شوخی و خنده آغاز شد .... روزهای انقلاب بود و هر کسی از جایی آمده بود و می خواست به جایی برود .... اما همه راهها به رم و یا واتیکان و یا حتی قم ختم نمی شد !....گروهی می خواستند راهی مسکو شوند و گروهی دیگر بلیط قطار را برای رفتن به شیلی رزرو کرده بودند ....و بعضی می خواستند ایران را سراسر فلسطین کنند .... عده ایی  قصد داشتند ما را هزار سال جلو ببرند و گروهی قصد داشتند مارا به عقب برگردانند ....روزها به سرعت می گذشت .....خنده ها به سکوت ....سکوت به سئوال ....سئوال به بحث و بحث ها به مجادله می کشید .... میتینگهای خیابانی براه افتاد ..... مساجد پر بود از رفیق مترقی و کافه ها پر شد از مومن مست .... با ورود بچه های ۱۵ ساله خیابانها دچار تب تندی شد .... تب سواستفاده از یک مشت کله داغ و پاک ..... بمب ساعتی به کار افتاد .... انفجاری تمام فضای سیاسی و اجتماعی ایران را فرا گرفت و همه را دچار  وحشت مرگ و نفرت و انزجار کرد .....یک نسل زخمی شد ....زخمی ........آرام آرام خودش را به کوچه پس کوچه های تاریخ کشاند .....تلو تلو خوران  و غمگین از هوشیاری این مستی بود .....با این تن خسته و کوفته ....و وحشت زده از فردا  ....او دیگر نه می توانست حرف بزند ....نه ببنید و نه حتی سئوال کند ....

او دیر فهمیده بود که انقلاب شده است .....